وقتی آسانسور در طبقه ی همکف ایستاد، یک لحظه نگاهش به دری افتاد که روی آن نوشته بود: صحنه.
آیا باید از تالار بیرون می آمد و از راهی که آمده بود برمی گشت یا به خود جرات می داد و آن در، درِ جادویی، که حد فاصل خیال و واقعیت بود را باز می کرد تا ببیند این تالار و صحنه و اپرا چه جور جایی است که او باید بقیه عمرش را در آن کار کند...در را که باز کرد خودش را در تالاری دید که فقط عکس شبیه به آن را در مجلات دیده بود.
تالاری به زیبایی و محسور کنندگی زنی که دید و مهرش را به دل گرفت. نفس عمیقی کشید. بوی خوبی می داد. بوی هنر، بوی آواز، بوی موسیقی، بوی عشق، بوی مهربانی، بوی لبخند و اشکی که نتوانست کنترلش کند و گونه هایش را خیس کرد...
کنگره :
PIR8223 /ل66الف2 1397
شابک :
978-600-3263-70-3