مهران در حالی که خیس عرق شده بود به آرش نزدیک شد و نفس نفس زنان گفت: آرش! میای بریم خونه ما ناهار با هم بخوریم؟
آرش با آستین عرق پیشانی اش رو پاک کرد و گفت: نه مهران جون باید برم، مادرم منتظرمه...!
بقیه ی بچه ها وقتی دیدن آرش و مهران دست از بازی کشیدن، هر کدام به طرفی رفتند.
دوباره لیلا فریاد کشید: مهران بیا دیگه...!
آرش دستی به شانه مهران زد و گفت : برو، مادرت منتظره، تا فر دا.