کتاب رانده شدگان روایتی از رانده شدن خانواده های ایرانی و شیعه ساکن عراق با آغاز جنگ تحمیلی و درسال 1962است. خانم جلیل ابراهیم درباره موضوع اصلی کتاب خاطرات خود می گوید: «این یک فاجعه انسانی است که کسی از آن خبر ندارد. رژیم بعث عراق در طول چهار سال ساکنان ایرانی کشورش را به بازگشت به ایران واداشت و از ترس رزمنده شدن مردان این خانواده ها در جنگی که قرار بود اتفاق بیفتد، آن ها را دستگیر و به اسارت گرفت. این مردان و پسران جوان سرنوشت نامعلومی داشتند و عده زیادی از آن ها به شهادت رسیدند.»
«از همان ابتدا که در ایران مستقر شدیم، یعنی زمانی که تنها 17 سال داشتم می خواستم مظلومیت رانده شدگان و وقایعی که شاهد بودم را بنویسم. به تدریج شروع به نوشتن کردم. چندبار هم خواستم آن ها را چاپ کنم، ولی می گفتند مردم از جنگ خسته شده اند. تا اینکه توسط یکی از همسایگان به آقای سرهنگی معرفی شدم. در آن زمان 90 درصد کتاب را نوشته بودم. ایشان تشویقم کردند که خودم خاطرات را بنویسم.»
گفتنی است کتاب رانده شدگان دارای 8 فصل است و به موضوعاتی چون زندگی کردهای شیعه در عراق، دستگیری کردهای شیعه توسط سازمان امنیت عراق، رهاشدن آن ها در مرزهای عراق و ایران، زندگی در اردوگاه جهرم و ساکن شدن در ایران و ... می پردازد.
در پارک تشخیص اینکه بچهها از کدام محله بغداد آمدهاند، آسان بود. بچههای شارع الکفاح به زبان کردی فِیلی صحبت میکردند و پرتحرک و پرانرژی بودند. ما خواهرها و دخترعموها قیافه میگرفتیم، که مثلاً کردی بلد هستیم. گروهی که با ضبط صوتی بزرگ ـ که ترانه هندی، سعدون جابر یا یاس خضر۱۲ پخش میکرد ـ میآمدند، حدس میزدیم اهل منطقه الثوره باشند. فرق نمیکرد اهل کدام منطقه و محله بغداد باشند، مهم این بود که همه خوشحال و سرِحال بودند.
ما حق سوار شدن تابهای بزرگی را که به درختهای تناور بسته بودند نداشتیم؛ چون خطرناک بود. یکی دو بار سوار تاب میشدیم و به خانه برمیگشتیم، تا عصر دوباره به آنجا برویم. ولی بیشتر اوقات فقط صبح روز عید اجازه داشتیم به پارک برویم.
همه این خاطرات زیبا در طول مسیر پارک السعدون جلوی چشمانم آمد. خوشحال از اینکه آن سال با دا به خرید سال نو میروم، از او پرسیدم: «سال نو چه روزی است؟» و دا گفت: «روزی است که سال تحویل میشود.» و دوباره پرسیدم: «یعنی چه؟» و او جواب درستی به من نداد.
به ایستگاه اتوبوس رسیدیم. دا هنوز دستم را در دستش نگه داشته بود. طولی نکشید که اتوبوس دوطبقه شماره سه ایستاد و ما سوار شدیم. چون دا پادرد داشت؛ روی اولین صندلی، که خالی بود، نشستیم. دوست داشتم طبقه بالا را ببینم. دا میدانست طبقه بالا را دوست دارم. با لبخند گفت: «برو طبقه بالا؛ ولی سریع برگرد.» با اینکه کوچک بودم، میدانستم مادرم از گُم شدنم میترسد. خودم هم از گم شدن میترسیدم. آرام روی صندلی نشستم. در دل میگفتم: «خدا کند سمر ناراحت نشده باشد.»
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی هست.دست نویسنده درد نکنه....