کتاب ابد + ده سال، مجموعه خاطرات امیر سرتیپ دوم؛ اکبر فتورایی است. هادی عابدی کار مصاحبه و تدوین این اثر را انجام داده است. راوی در کتاب ابد + ده سال ابتدا به خاطرات دوران کودکی خود می پردازد و در ادامه به پیوستنش به ارتش اشاره می کند. ادامه کتاب به خاطراتی از فتورائی اختصاص دارد که راوی در آن به فعالیت ها و حال و هوای نظامی های مذهبی در دوران ستم شاهی می پردازد.
در این میان بخش قابل توجهی از خاطرات فتورایی به نوع نگاه سیستم زنان به نیروهای مذهبی ارتشی اختصاص دارد. از خلال خاطرات ذکر شده چنین برداشت می شود که سیستم ارتش دوره شاه به شدت مخالف فعالیت نیروهای مذهبی بوده و بارها تلاش کرده تا یا به روش های غیر مستقیم آن ها را از دیانت دور کند و اگر موفق نشد، با مأموریت های خارج از شهر، آن ها را از پایتخت دور کرده و گرفتار حواشی امر کند.
با وجود این خاطرات فتورائی بارها از نیروهایی یاد می کند که به دلیل اعتقادات مذهبی خود حاضر به تسلیم نمی شوند. به عنوان نمونه راوی از برگزاری محافل موسیقی شبانه ویژه نیروهای ارتشی یاد می کند و در ادامه می گوید: «یک شب دیدم محبی یک سنجاق قفلی را داخل گوش هایش می کند. با خود فکر کردم برای تمیز کردن گوش هایش چه روش خطرناکی را انتخاب کرده است، برای دادن تذکر به او نزدیک شدم و گفتم: «علی چه کار می کنی؟ این کار خیلی خطرناکه.» در حالی که سخت مشغول بود، در پاسخم گفت: «برای اینکه صدای موسیقی را نشنوم، مقداری پنبه در گوشم فرو کردم، ولی حالا به راحتی بیرون نمی آید.»
کتاب ابد + ده سال، در ادامه به بازداشت شدن راوی به جرم به مخاطره انداختن امنیت ملی کشور و حکم ابد وی اختصاص دارد. راوی در این بخش به بیان و ویژگی های زندان های رژیم در آن زمان می پردازد که در آن نیز می توان از باب تاریخی مطالب جالبی را خواند که از جمله این موارد وضعیت سیستم زمانه و روش های بازجویی است. کتاب در فصل های بعدی به زندگی راوی پس از سال های انقلاب اختصاص دارد که در این بخش خاطراتی از شهید صیاد شیرازی نیز روایت می شود.
اگر خاطرات فتورائی را به دو بخش پیش و پس از انقلاب تقسیم کنیم، باید گفت که بخش نخست از وجوه مختلفی نسبت به بخش دوم کتاب توفق داشته است. نخست آنکه راوی با جزئیات بیشتری در این بخش به نقل خاطرات خود پرداخته است، هر چند به نظر می رسد که در بخش هایی از کتاب توصیف، عنصر غایب در روایت بوده است. این موجزگویی و عبارت های خالی از جزئیات، در بخش دوم کتاب بیش از بخش اول قابل رؤیت است. علاوه بر این، خاطرات در بخش نخست دارای جذابیت بیشتری است و این شاید علاوه بر جنس واقعه نقل شده، به وجود همان جزئیات بیشتر ارتباط داشته باشد.
شهریور سال ۵۹ به همراه همسر و دوست و همکارم آقای محمددوست که افسر نیروی هوایی بود به مشهد مقدس مشرف شدیم. آقای محمددوست خانهای در مشهد داشت که این مسافرت را در منزل وی ساکن بودیم.
روز اول مهر ماه به تهران بازگشتیم. در طول مسیر ایستگاه راهآهن تا منزل، ازدحام جمعیت در مقابل نانواییها توجه ما را سخت به خود جلب کرد. با تعجب علت آن را از راننده تاکسی که ما را به مقصد میرساند، سؤال کردم. گفت: «مگر خبر نداری جنگ شده؟» پرسیدم: «جنگ کی با کی؟» با پوزخند پاسخ داد: «بَه، آقا رو، کی با کی نه، کجا با کجا.» و دوباره با همان لحن ادامه داد: «دیروز هواپیماهای عراقی مهرآباد رو بمبباران کردند، خبرش تو همه روزنامهها و از رادیو پخش شده.»
آذربایجان غربی به دلیل هم مرز بودن با عراق یکی از نقاط جنگی محسوب میشد، مضاف بر آن از ابتدای انقلاب، گوشهگوشهٔ این منطقه در اثر تحرکات گروههای ضد انقلاب دچار ناامنی بود، از آنجا که بومی این منطقه قلمداد میشدم و در شرایطی که زادگاهم در خطر هجوم دشمن قرار گرفته بود، دیگر خود را مجاز به باقی ماندن در تهران نمیدانستم، از این رو استعفای خود از ریاست کمیته تصفیه ارتش، به همراه درخواست اعزامم به منطقه آذربایجان غربی را تسلیم مقامات ارشدتر نمودم.
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی مغرضانه نوشته شده،خوشم نیامد،انگار با هدف بد دل کردن ملت شروع به نوشتن کرده☹️☹️...