علی ابجدیان در کتاب شب اسفندی، حکایت جوان دلداده ای به نام مهراب را که برای معشوق خود ترانه می سراید، روایت می کند.
در حقیقت شب اسفندی داستان ترانه ای پر شور و عاشقانه است و حکایت داستان عاشقانه ی یک زوج را به تصویر می کشد که موانع زیادی برای رسیدن به هم دارند.
سوسن نگاه معنی داری به مهراب کرد و جواب داد: موقعیت الآن من و تو هم مثل همین هوای برفیه؛ شاید شاعرانه باشه، ولی هم سرده و هم جایی برای موندن نداره. مهراب، من و تو هم سن و سالیم، فکر کردی اگه بخوایم با هم باشیم تا کی طول می کشه؟! می دونی چه موانعی سر راه ماست؟!
دانشگاه، سربازی، کار. تازه با وضعیت مالی که خانواده ی تو دارن، بعدش هم باید کلی صبر کنی تا پولی جمع بشه و بتونی عروسی بگیری و یه خونه اجاره کنی. همینجور سردستی که حساب کنی اون موقع سی سالته! حتی اگر من هم بخوام، پدر و مادرم نمیذارن تا سی سالگی مجرد بمونم، به قول مادرم من تا اون موقع باید دو تا بچه هم داشته باشم.
مهراب تا خواست حرفی در در دهانش مزه مزه کند و جوابی بدهد سوسن به عابرانی که از نزدیکشان می گذشتند سلام داد: سلام مرجان چطوری؟
مهراب نگاهی به پشت سرش کرد، دختری خوش پوش، قد بلند و مو مشکی را همراه با پسری درشت هیکل و مو بلند دید. سوسن که لحنش تغییر محسوسی کرده بود، رو به مهراب کرد و گفت: دوست و همسایه ی نزدیک ما مرجان و برادرشون آقا جمشید. مرجان جان، آقا جمشید، پسر عمه ی من مهراب هستن، ایشون هم مثل شما دستی توی هنر دارن، ترانه میگن.
جمشید در حالی که ابرو به نشانه ی تحسین بالا گرفته بود و سری تکان می داد، گفت: خیلی هم عالی، از قضا ما یه باند موزیک با بچه ها داریم، دنبال شعر و ترانه ی خوب هم هستیم، کاش یه نمونه کاری واسم می آوردی.
مهراب جواب داد: اتفاقاً، یه نمونه کار همراهم هست.
ترانه ی «برف» رو از جیبش در آورد و به جمشید داد، جمشید نگاهی به ترانه کرد و گفت: ایرادی نداره این دست من باشه؟
مهراب جواب داد: نه. اگه به دردت خورد به سوسن بگو باهام هماهنگ کنه.