کتاب مه در مه، حماسه شهید ایرج رستمی نوشته ی محبوبه معراجی پور، زندگی و شهادت مردی غیرتمند و عاشق کمک به همنوع، مدیر و مدبّر را به تصویر می کشد. شهید ایرج رستمی همانند مه در مه پنهان بود. محبوبه معراجی پور برای نگارش این کتاب با همسر شهید، هم رزمان او و بنیاد حفظ و نشر آثار مصاحبه کرده است و بیش از همه از خود شهید ایرج رستمی یاری گرفت تا توانست نوشتن این اثر را به پایان برساند.
شهید «ایرج رستمی» در سال 1320 در شهر «آشخانه» بجنورد متولد شد و پس از پایان دوران تحصیل مقدماتی، سربازی اش را در مشهد آغاز کرد. او پس از اتمام دوران سربازی به ارتش پیوست و همزمان با کار در ارتش مدرک دیپلم خود را گرفت و توانست به دانشگاه افسری نیز برود. او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با زیاد شدن آتش فتنه داخلی، از سوی ارتش به کردستان منتقل شد و در آن جا با شهید چمران آشنا می شود.
شهید رستمی در روز 31 خرداد 1360 در حالی که «ایرج رستمی» و همرزمانش در حال جنگیدن با دشمنان بودند بر اثر اصابت گلوله توپ دشمن در منطقه دهلاویه به شهادت رسید. شهید «چمران» پس از اطلاع از این موضوع در مورد شهید «ایرج رستمی» گفت: چون خدا او را دوست داشت به درجه شهادت رسید اگر ما را هم دوست داشته باشد می برد، که بعد از مدتی کوتاه چمران در همان محل شهادت شهید ایرج رستمی با اصابت گلوله زخم شدیدی برداشت و در هنگام انتقال به بیمارستان به درجه رفیع شعادت نائل شد.
یکم آذرماه، دوباره روز اعزام او به جبهه بود. روزی که باید از خانه و خانواده جدا می شد. به خدا توکل کرد و به نماز ایستاد. نمازش که تمام شد، تسبیح مشکی رنگ دانه ریزش را برداشت و شروع کرد به خواندن تسبیحات حضرت زهرا (س). جانمازش را جمع کرد. با کمک عصایش برخاست و پشت پنجره ایستاد. صورتش را به سمت آسمان گرفت. خورشید که در وسط آسمان جا خوش کرده بود، گهگاه از لابه لای ابرها سرک می کشید. می تابید و نور و گرمایش را به زمین هدیه می کرد. زمستان در راه بود. سروان، احساس سبکی کرد. نفس عمیقی کشید. رو کرد به همسرش. لبخند زد. باید بروم... دشمن به خاک میهنم تجاوز کرده. بیست سال حقوق این مملکت را گرفتم، حالا که به من نیاز دارند، چرا نباید بروم!
عفت که پشت سر او به نماز ایستاده بود، سجاده اش را جمع کرد. چادر نماز گلدار آبی رنگش را بدون اینکه تا بزند، لای بقچه ترمه و قهوه ای رنگی پیچید و در گوشه ای رها کرد. با عصبانیت، سر بلند کرد و گفت: «خدایا! چه زود دعایم را زدی به کمرم! مگر نخواسته بودم او را از جبهه و جنگ دور کنی؟ جناب سروان! نمی خواهم بروی... من و بچه ها چه می شویم؟ همیشه جان به کف بودی؛ هم زمان شاه در جنگ عمان جنگیدی، هم زمان امام خمینی در کردستان و سردشت. توی کردستان که زخمی شدی، آردهایت را بیختی و الکت را آویختی. نُه ماه بیمارستان خوابیدی و زحمتت را کشیدم. از شیراز هزار بار تنهایی آمدم و رفتم تا سرِ پا شدی. من همسر می خواهم... بچه ها پدر می خواهند... حق نداری بروی جنگ! ما را آوردی اکباتان که تنهایمان...»