یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. شهری بود، شهری قشنگ با مردم خوب و
زرنگ. در بین اون آدمای خوب و زرنگ. پسری بود، تنبل و بیکار به اسم مملی. پدرش کارگر خیاطی بود.
مادرش غصه می خورد. چرا مملی بی کار و بی حاله. بیشتر وقتا در خوابه. روزی از روزها، پدر مملی در کارگاه خیاطی بود. مادرش هم خونه ی خالش بود.
مملی تنبل و بیکار ما. فکری به اون کله ی خامش زد. فکری که ز بیکاری بهتر بود ...
دیویی :
۱۳۰الف۹۷۱د ۱۳۹۸
شابک :
978-600-6011-14-1