کتاب «آنیپ،ملکهی مصری» نوشته فاطمه خلیلیامند است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است، روایتی داستانی که از زبان دختری به نام جولیا روایت میشود.
خورشید طلوع کرده بود و از میان پردهی اتاقم روی صورتم میتابید. مادرم باصدای پرانرژی و گرمش داخل اتاق شد و پردها را کنار کشید. کمی با دلخوری گفتم: آ... نه مامان لطفاً اون پردهها رو بکش بذار یکم دیگه بخوابم... پتو را روی سرم کشیدم. مادر کنار تخت آمد و پتو را از سرم کشید.
- نه دخترم مگه فراموش کردی امشب مهمونی دعوتیم؟ نمیخوام با ظاهر شلخته تو مهمونی حاضرشی.
با چشمان پر از سؤال سر جایم نشستم.
- مهمونی؟ کدوم مهمونی؟
مامان چشمهایش را خمار کرد و متفکر خیره شد.
- وای دختر تو چقدر کمحافظهای! یادت رفته آقای «سولیوان» به مناسبت برگشتن پسرش از آفریقا مهمونی ترتیب داده و تأکید کرده که توام حتماً حضور داشته باشی.
درحالیکه اتاق رو ترک میکرد با صدای بلند گفت: زود باش نمیخوام دیر کنی، مهمونی ساعت ۵ عصره. با یادآوری دعوت آقای سولیوان دستی روی صورتم کشیدم و به طرف حمام رفتم. دوش گرفتم، لباسهای مرتب و راحتی پوشیدم و برای صرف صبحانه به طبقه پایین رفتم. سر میز صبحانه مدام مادرم گوش زد میکرد که چه رفتارهایی باید داشته باشم. حتی تذکر داد که لباس مناسبی بپوشم، اما چه کسی اهمیت میداد! «جان» پسر آقای سولیوان نزدیک به ۷ سال بود که به سفر رفته بود و من 20 سال داشتم و میدانستم چه رفتارهایی مناسب کدام مکان است. مادر سر با لبخند مرموزی پرسید: عزیزم «جان» مدام در موردت پرسوجو میکرد، منم کلی تعریفتو کردم، پس لطفاً امشب ناامیدم نکن. با بیحوصلگی گفتم: خیلی خب مامان حتماً همه چیز اونطوری پیش میره که تو میخوای. لبخندی زدمو به طرف اتاقم رفتم. مادر کاور لباسی را روی تختم گذاشته بود. همیشه مرا غافلگیر میکرد. زیپ کاور را پایین کشید، پیراهن شیریرنگ را که روی قسمتهایی از آن سنگدوزی شده بود، از کاور بیرون کشیدم. با صدای مادر تکانی خوردم!
- هوم خوشت اومده مگه نه؟ میدونستم هنوزم خوشسلیقهام.
به طرفش رفتم و محکم درآغوشش گرفتم.
- ممنونم مامان، دوستت دارم.
لبخندی زد و اتاق رو ترک کرد. بعد از ساعتها وقت تلفکردن بالاخره حاضر شده بودم و ساعت نزدیک چهارونیم عصر بود. با صدای لرزش گوشی روی میز به طرفش رفتم. با دیدن تصویر مگی جواب دادم. جیغی کشید: جولی... توام دعوتی مگه نه؟ یعنی جان چه شکلی شده؟ من خیلی هیجانزدهام که زودتر ببینمش. بیاهمیت گفتم: مگی بس کن! خودتو جمعوجور کن، شب مهمونی میبینمت. کمی بعد مادر صدایم زد و به طبقه پایین رفتم. با خودم گفتم: او عالی شد یه دختر کاملاً پاستوریزه که همراه پدر و مادر و برادرکوچیکش میره مهمونیِ اعیونیها. ظاهراً همهی اعضای خانواده ذوقزده بودند. ظاهر شیکی داشتند و آمادهی رفتن. کفشهای پاشنهبلندم را پوشیدم. کاملاً به این مدل کفشها عادت کرده بودم. پدر با حیرت به من خیره شد و به طرفم دستهایم را گرفت.
- عزیزم، مثله پرنسسها شدی.