کتاب قصه 85 مشتمل بر داستانهای کوتاه که مجید قیصری، این داستانها را انتخاب کرده است. تماس گرفتن با نویسندگان این داستانها و به دنبال قصه آنها گشتن برای او کشفی تازه را رقم زده است. درست همانطور که ذات داستان کوتاه برای او به منزله کشف است.
قصه 85، نه داستان کوتاه از هشت نویسنده را شامل میشود. داستانهایی درباره رفاقت در جبهه، کودکی که از سرویس مدرسه جامانده و معلمی که برای رسیدن به مدرسه تأخیر کرده، اما عین خیالش نیست و در نهایت هم یک روز به مدرسه نمیرود، قصه دختری که وارد هجده سالگی شده و باید کودکی را فراموش کند و … . در این کتاب، داستانهایی از سمیرا آرامی، حبیب احمدزاده، مرجان بصیری، فرهاد حسنزاده، جمشید خانیان، علی خدایی، مرتضی کربلاییلو، مجید قیصری و حمیدرضا شاهآبادی منتشر شده است.
باز نشسته بودم کنار شط و به جای تیراندازی، سنگهای ریز را توی آب میانداختم. همه جا سکوت بود و سکوت. ظهر که میشد، هر دو طرفِ آب آتش بسی ننوشته را خودبه خود اجرا میکردند؛ نه تیری، نه تیرباری و نه آرپیجیای. توی این سکوت، همه از آرامش استفاده میکردند؛ ناهار میخوردند و چرت کوتاهی میزدند. مرغهای ماهیخوار رودخانه هم از همین فرصت استفاده میکردند و در آب شیرجه میرفتند و ماهی میگرفتند. من هم زُل زده بودم به شکل جالب ماهی گرفتن آنها، که صدای موتور امیر آمد. مغرورانه موتور را کنار درِ نداشته سنگر پارک کرد. آمد داخل و گفت: «طرف خونهتون رد شدی؟»
نه سلامی و نه علیکی. بدون هیچ زمینهای، خبری بد به من الهام شد. گفتم: «مگه چی شده؟» نیشخند نرمی زد و گفت: «هیچی... در خونهتون رفته رو هوا. یه خمپاره 120 خورده.» نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم و دوباره به شط نگاه کردم. میدانستم ناجنس منتظر است ابروهایم تو هم برود و ناراحتیام را بروز بدهم. ولی من، برعکس، انگار که تازه راحت شده باشم. شاید سه سالی بود که از جنگ میگذشت و هر روز از آن دست رودخانه، گلولههای توپ و خمپاره، دهتا دهتا و صدتا صدتا، پرواز میکردند و مثل همین مرغهای ماهیخوار، که در شط شیرجه میرفتند، روی خانههای خالی از سکنه، مغازهها، پالایشگاه، کوچه ها، و... میافتادند.
مدتها بود که من منتظر این لحظه بودم؛ لحظهای که کسی بیاید و بگوید منزل شما هم بی نصیب نماند. خوب، دیگر انتظار تمام شد پسر. راحت شدی؟! از جایم بلند شدم. خود خبررسان شوم را برداشتم و رفتم سر وقت کوچهمان؛ کوچهای که مدتها بود به جز بعضی همسایهها که میآمدند باقیمانده اثاثیهشان را از زیر آوارها بیرون بکشند و ببرند، آدمیزادی به خودش نمیدید. کوچهها به هم ریخته بودند؛ کابلهای عمودی برق روی زمین جا خوش کرده و از وسط جوی آب، نیزار خودرو درآمده بود که توی این سه سال حداقل دو متر بلندی پیدا کرده بود.