کتاب من بلال آقاجان هستم نوشته علیرضا نوری توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. نگاشتن از تاریخ رشادت ها و دلیری های مردان بزرگی که حماسه آفریدند و جانفشانی کردند تا نام ایران اسلامی به گستره جهان امروز مرزها را در نوردیده و صدای آزادی و آزادگی، عدالت خواهی و ظلم ستیزی را به گوش تمام جهانیان برساند کار دشواریست.
فرهنگ تاریخ شفاهی و خاطره نگاری در ادبیات دفاع مقدس جایگاه ویژه ای دارد که هر چه بیشتر در آن دقیقتر می شویم به ابعاد مختلف و تازه ای از آن پی می بریم و هر چه موشکافانه تر نگاه می کنیم همه تازه گی است و بکر بودن مطالب ریز و درشتی که هر کدام حرف های ناگفته ای برای نسل های آینده دارد.
اگر چه معتقدیم راه طولانی و درازی برای رسیدن به هدفهای متعالی در پیش رو داریم اما به اندازه توان و بضاعت موجود تلاش می کنیم تا گوشه ای از جانفشانی ها و ایثار، استقامت و پایداری مردان و زنان سرزمین مان را به مدد حضور این گنجینه های ارزشمند ثبت و ضبط نمائیم.
شهید رجبعلی نوری از جمله شهدای دفاع مقدس در زنجان است که زندگی پر فراز و نشیب این شهید بزرگوار قبل و بعد از شهادت از زبان فرزند برومند ایشان شنیدنی و خواندنی است. علیرضا نوری فرزند شهید، خود هنرمندی است خوش ذوق و قریحه که قلم زیبایی هم دارد.
دست نوشته های او که در این مجموعه آمده است در سال ۱۳۹۰ در چندین کنگره ملی و جشنواره های استانی حائز مقام شده که در ادامه با انگیزه مضاعف به تکمیل موارد نهایی دست نوشته هایش پرداخت. حدود سال ۹۳ که علیرضا نوری دست نوشته های خود از خاطرات و زندگی پدر شهید و خانواده اش را برای انتشار به حوزه هنری ارائه داد، بخش عمده ای از خاطرات توسط ایشان نگارش و گردآوری شده بود.
تحقیق و پرس و جو و جمع آوری زوایای پنهان و پیدای زندگی این خانواده کار دشواری بود که طی چندین سال توسط فرزند شهید با رفت و آمدهای متعدد به شهرها و روستاهای مختلف و ساعت ها گفتگو با دوستان و همسایگان و آشنایان میسر شده است.
پس از گردآوری و نگارش خاطرات و ارائه آن توسط فرزند شهید، برای تدوین نهایی، اثر به یکی از نویسندگان خوب و فعال عرصه دفاع مقدس آقای فرزاد بیات موحد سپرده شد و ایشان نیز با تلاش های خود به تدوین نهایی کتاب همت گماردند و ماحصل این تلاش ها کتابی با عنوان:«من بلال آقاجان هستم» بود که اکنون پیش روی شماست.
امید که کتاب من بلال آقاجان هستم و این تلاش ها قدمی باشد هر چند کوچک در جهت ثبت و ضبط رشادت ها و فداکاری های بزرگ این عزیزان و انتقال به نسل های آینده این مرز و بوم.
در خانۀ کمتر کسی از اهالی محل تلویزیون بود، اما ما یک تلویزیون سیاه و سفید شاوب لورنس با قاب قرمزرنگ داشتیم که مثل یک کمد بود و در داشت. آقاجان گاهی این تلویزیون را به پشت دوچرخه می بست و به یکی از خانه های اهالی می برد.