کتاب «گوهر شب چراغ»، زندگینامهی داستانی شهید مصطفی مرتجی، فرماندهی بهداری لشکر 27 محمد رسولالله (ص) و مسئول ستاد انتقال مجروحین فرودگاه مهرآباد است که به قلم فاطمه دهقاننیری به نگارش درآمده و از سوی نشر 27 منتشر شده است.
کتاب «گوهر شب چراغ»، جلد پنجم از «مجموعه بیست و هفتیها» میباشد، روایت متناوب کتاب از نوجوانی پدر شهید و خوابی که در آن دوران دیده است آغاز میشود و در فصل بعدی، اولین حضور شهید را در درمانگاه ولیعصر در پی دارد. فصلهای کتاب یکی در میان به زندگی شخصی شهید و حضور در بیمارستانهای سپاه و جبهههای نبرد اختصاص داده شده است. دوست و همرزم شهید در موقعیتهای مختلف، بخشهای مربوط به دوران خدمت شهید در بهداری سپاه، مسئولیتهایی که شهید به عهده داشته و روحیات خاص و نحوهی مدیریت او را روایت میکند و در بخشهای دیگر با سیر زندگی شهید مصطفی مرتجی، خانواده و نحوهی ورودش به سپاه آشنا میشویم.
شهید مصطفی مرتجی 31 تیرماه 1336 در محلهی درکوش اصفهان به دنیا آمد. شش سالش بود که خانوادهاش به تهران نقل مکان کردند و او در دبستان خطیر مشغول به تحصیل شد. مدرک دیپلم خود را از هنرستان صنعتی شمارهی 3 تهران در رشتهی ماشینافزار گرفت و به خدمت سربازی رفت. پایان دوران سربازیاش با وقایع انقلاب مصادف شد و از خدمت سربازی فرار کرد و به جرگهی انقلابیون پیوست. بعد از انقلاب هم عضو کمیتهی انقلاب اسلامی و بعد عضو سپاه پاسداران شد. در اولین اعزامش به کردستان برای رسیدگی به مجروحین رفت و بعد از پایان مأموریت کردستان، یک دوره پزشکیاری را گذارند و وارد بهداری سپاه شد.
شهید مرتجی در نیمهی دوم سال 1359 به عنوان مسئول بخش جراحی در درمانگاه ولیعصر (ع) سپاه در تهران مشغول به کار گردید، با شدت گرفتن جنگ، بیمارستان نجمیه در اختیار سپاه قرار گرفته و ایشان به عنوان مسئول یکی از بخشهای اداری بیمارستان نجمیه به آنجا منتقل شد. موقع عملیاتها برای احداث اورژانس و پست امداد به خطوط مقدم و جبهه میرفت و بقیهی اوقات را در تهران به مجروحین خدمت میکرد. اول بهمن 1361 به عنوان فرماندهی بهداری لشکر 27 محمد رسولالله (ص) انتخاب شد و بعد از سه ماه مأموریت در عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر 1، در عملیات والفجر 1 مجروح شده و به تهران بازگشت. بعد مسئولیت ستاد انتقال مجروحین در فرودگاه مهرآباد در تاریخ 14 مهر 1362 به او سپرده شد؛ اما در سال 63 بعد از درخواستهای مکرر و اصرار خودش از سپاه استعفا داد. از این زمان به بعد هنگام عملیاتها با اطلاع دوستانش به جبهه میرفت و در گردان بهداری خدمت میکرد و بقیهی اوقات را هم در تهران میگذراند. وی در عملیات والفجر هشت در فاو به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
«حاج «مصطفی» با ماشین آمد پیش من و گفت: جلوی دژبانی خودت رو نباز، بعد رفت جلوی پنج تا آمبولانس اول راه افتاد، رسیدیم جلوی دژبانی، ماشینش را کناری پارک کرد و پیاده شد. کمی با دژبان خوشوبش کرد و همانطور که میخندید به من اشاره کرد که آمبولانسها رد شوند». پنج آمبولانس که رد شدند، دژبان از او برگه تردد خواست، او هم اشاره کرد به سمت ماشین من که برگهها دست من است و سوار ماشیناش شد و پشت سر آمبولانسها راه افتاد و رفت. دژبان آمد کنار ماشین من و گفت: «برگهی تردد؟» کارت عبور و برگهها را نشانش دادم. گفت این برگه تردد شما و پنج آمبولانس همراه خودت هست، ماشینهای جلویی چی؟ گفتم من چهکار به ماشینهای جلویی دارم. برگهی تردد خودم را دارم. دژبان گفت: « اون آقا با شوخی و خنده رد شد، رفت. حالا میدونم چی کارش کنم...»