کتاب بیداری نوشته سرکار خانم محدثه ملاشاهی منتشر شده در نشر متخصصان است.
وز دارد فکرهایم
جاهایی گره
جاهایی آدامس چسبیده
و در جایی، رشک خانه دار شده
این طناب که هر سرش تویی
چگونه باز میشود؟
این خاطرههای عطری، کجا بدبو شوند؟
این غم دنیا چگونه از دوشم بیفتد؟
هی سنگ پا میکشم
برق میاندازم
چه میخواهی من؟
از این زندهکردنها
بگذار بمیرد
مگذار مرگ بیش از این دردش بگیرد
مگذار
خودکُشی است کشیدن خود روی دوش دیگری
دیگری از جنس بیجنس
که برایش فرق ندارد
حتی خودکشیات
تمام شد روزی که جسم غمدار را
بر پاهای بیپایم
میانداختم
و یادش را بر شانه و فکر و روانم
با بازکردن گره چارقدم
دردها میریخت
حیرانم
برای غمهایی که مسکنش آدم بود
حیرانم
چراکه از خانهتکانی یادم
ذرّهای ازشان نیافتم
حیرانم
و حال خوش دارم
برای گمشدههایی که دفن شد
بی آنکه نشانی از قبرشان بدانم
حال خوش دارم
برای بردهایی که در راهند
صبر را فدا نخواهم کرد
برای تفکراتی از جنس باد
شادیآورهای دیروز را چال میکنم
چراکه امروز نامشان چیز دیگریست
آتشی عظیم راه بینداز
جسمم را
تمام سرمایهام را
هزار تکه کن و
در آن انداز
من، من هستم
آنچه تو خواهی، نمیشوم
بال پرنده را چیدهاند
پایش را، امّا نه
کودنهای قبل و بعد تو
پرهایم را که از ته چیدی
دوباره سبز شد
سبز قناری
صدایش در آسمان میپیچد
و تو از پشت زندان،
چون شامپانزه هر جهت چنگ میزنی
که بگیریاش
لیک، فاصله کم نیست
هر روز بیشتر میشود
تو بخواب
من با چهچهام بیدارت میکنم
زمینلرزهای به اندازهی تو
در ویرانهای به وسعت من
توفیری ندارد
رخدادن یا ندادنش
شهامت میخواهد
با زلف شانهنشده
با لبهای رنگپریده
با چشمانی که جذب نمیکند
روبهرویت نشستن
و نگاه به مردی
که اگر باد بوزد
سیاههاش را میبینم
ای باد بهاری سیاهپوش
عطارد، اولین روزش است
و دومین روز بیرمقی
این روزها بیتحمّلند
ادا درمیآوری که سرگردانی
گمانت، آسوده باشد
من آدم محوکردن کدورتهایم
و چون تارتن، خاطرات قشنگت را
لابهلای تارهایم ضبط میکنم
زندهتر از زمانیکه رخ دادند
میان حبابهای سپید
دو کوه بیرون زده
بهظاهر استوار
امّا، میانتهی
دنیا همهاش تو خالیست
تو پرت بمان
و لامسهی آنها را
برای همیشه فلج بگذار
بر سایهی دیوار بلند مشت بکوب
پا به فرار نمیگذارد
غرور دیوار نمیشکند
و دیوار، خم نمیشود
که نگاهت کند
میتوانی سیلاب به سویش روانه کنی
نمیافتد که نمیافتد
دیوار ریشخند میزند
کلکی بساز و برو
متمایل به خورشید نشستهام
پارهکاغذهای رنگی
چون رنگینکمان گیسویت
همه جاست
روبهرویم، بشقاب گلدار پنیرخورده
خردهنان، خردهنان و باز نان
شعلهای برای خاموششدن نیست
و مقصدی که برایش عجول بود
این را کاهلی باید معنا کرد
و من غرق در آنم
طناب از بیرون چه سود؟
برای آنکه دستبهسینه
به چاه ِمرگ میرود
این ویزویز که سرم را خانهخراب کرده
از ملخهاییست که افسارشان دست آدمیست؟
یا درگوشی حرفزدنهای پرههای پنکهام
درحالیکه میدوند؟
یا لباسشویی بیاعصاب بالایی؟
که غر میزند و آب میکشد
هرچه هست، بیشعور است
نمیخوابد
و همه را به بیداری دعوت کرده
در دو و بیستونه دقیقهی بامداد
خواب، عجول است
امّا قلدر نیست
سست است
برای نوزادی که پی بهانه میگردد
تا با ونگونگش، خانه را پر کند
حال که زمان خفتن است،
ویزویز نمیگذارد
پس مادر چه کند؟
بیخوابی، شیردهی، بیخوابی
این گردنبند، قفلش باز نمیشود
هر طرف بیندازمش
باز گردنم است