کتاب من کیستم نوشته سرکار خانم نگین ثناگو منتشر شده در نشر متخصصان است.
صدای «درود بر تو هم وطن» از تلوزیون به گوش میرسید. گهگاهی برخورد استکان چای با میز زیردست آقاجون و این سمت و اون سمت رفتن عزیزجون درحالیکه نمیدونم چی کار میکرد هم شنیده میشد. قلپی از آب داخل لیوان خوردم که صدای آقاجون درآمد. - چقدر دیگه بهت بگم با شکم خالی آب نخور؟ نمیخواستم انقدر خودش رو اذیت کنه و هر هفت روزی که اونجا بودم این رو بگه، پس در حین بلندشدن «خودتو خسته نکن آقاجون، تو که میدونی گوش نمیدم» رو گفتم و بیتوجه به سرتکون دادنش سمت اتاقی که فکر میکردم عزیز اونجاست رفتم. اولین چیزی که با واردشدن داخل اتاق متوجه میشدی، دختری کمسنوسال که با روسری گلگلی پشت به در مشغول اتوکشیدن بود. آروم سمتش رفتم و کنارش نشستم. لحظهای سرش رو سمتم چرخوند و دوباره مشغول اتوکشیدن شلوار آقاجون شد. - سه روز که اینجایی نشستی ور دل من... بهجای این کارا پاشو حداقل برو یه دوری بزن هوات عوض شه. چهارزانو نشستم و دستام رو عقب بردم و به زمین تکیه دادم. نگاهم به چینوچروکهاش که میافتاد، دلم میخواست تا شب اشک بریزم. اصلاً تا یک هفته! هیچوقت فکر نمیکردم انقدر از بالارفتن سنم متنفرشم. برخلاف بیشتر دوستان و همسنوسالهام، من تو این سن خودمو بند کار و درس کرده بودم و حتی دوست زیادی هم نداشتم. تنهایی زندگی میکردم و به قول بهناز از دیوونگی با هر شیء بیجونی که میدیدم حرف میزدم. واقعیت این بود من فقط صداشونو توی سرم میشنیدم. بعضی وقتا مثل الان فکر میکنم هدف از خلقتم، سررفتگی حوصله خدا بوده. با حس بخار داغی که به صورتم میخورد با چشمای گشاد به عزیز که اتو رو با فاصله سمت صورتم گرفته بود نگاه کردم و با داد خودم رو عقب کشیدم. - عزیز... معلوم هست چیکار میکنی؟ میخوای جوونمرگشم بگو چرا تعارف میکنی؟ خندهی آروم و زیباش تو گوشم پیچید. هم زمان که شروع کرد سر من غرزدن، آقاجون وارد اتاق شد. - هفت روز اومدی با ما اینجا تو این روستا بغل کوه و جنگل بدون اینترنت موندی که بشینی کنار من؟ اون مَرَدم که نمیکنه بگه حداقل بیا بریم کوهی چیزی... - من نمیگم؟ دخترخودت بلند نمیشه بیاد. من که نمیتونم دست این خرس گنده رو بگیرم بکشم ببرم کوه! سری به نشانه تأسف تکون دادم و با بلند گفتن «خیلی خب»، جفتپا وسط بحثشون که داشت بالا میگرفت پریدم. هردو با خشم نگام کردن، اگه پررو نبودم مطمئناً میترسیدم. - میرم بیرون... یه دوری میزنم تا قبل ناهار برمیگردم. هردو خیلی زود تغییر حالت دادن. آقاجون با لبخند محوی دستی به سرم کشید. البته زیاد هم ملایم نبود باعث شد موهای کوتام وز بشن. عزیز از جا بلند شد و همونطور که دستور میداد کجاها برم و با کی صحبت کنم، سمت اتاقی که موقتاً برای من بود رفت. دستی به پالتوی بلند مشکیرنگم کشیدم. نمیفهمیدم تو این هوای خوب چرا باید پالتو تنم میکرد؟ به خودم که امدم دیدم دوباره این پاهام بود که من رو حمل میکرد. صدای غرغرکردنشون که هربار بیرون میامدم بلند میشد، تو گوشم پیچید. چیزهایی راجع به اینکه چرا خونهی گرم و نرم و ماشین زیبام تو تهرانو ول کردم و با آقاجون و عزیزجون تصمیم به مسافرت هفتروزه به ویلای قدیمی واقع تو روستای بچگیهام که اسمش رو هم نمیدونستم گرفتم.