- مهدی چهار پنج سالی از من بزرگتره. با داداش رضا هم یک سال اختلاف سنی داریم. ما یه خونوادۀ پانزده نفری هستیم. وقتی میگم پانزده نفر لابد میدونین که خرج زندگیِ این همه بچه و غذا پختن و کار خونه با این جمعیت چقدر سخته. واسه همین مهدی چند کلاس توی یه مدرسۀ مذهبی درس خوند و بعد هم بیخیال درس شد و رفت توی بازار و دنبال کار که کمک خرج خونه باشه. اینا که میگم، قبل از انقلاب بود. با من و خواهر برادرهای دیگهش خیلی یک کاسه نبود؛ نه این که دوستمون نداشته باشه، برعکس جونش واسه ما میرفت و نمیخواست خار به پای یکیمون بره؛ ولی رفیق که میدونین حکایتش جداست؛ با خواهر و برادر فرق میکنه. اگه یه خوبش رو داشته باشی میشه همپیالِگیت و همراهت. مهدیِ ما هم بهواسطۀ کارکردن توی مغازۀ آقای رستگاری، پاش باز شد به مراسم مذهبی که برگزارکنندهش خود آقای رستگاری بود و اونجا چندتا رفیق پیدا کرد و بیشتر وقتشو با دوستهاش میگذروند. یادمه کوه رفتنشونم با بقیه فرق داشت. اون بالا سرِ قله، نماز جماعت میخوندن، دعای ندبه میخوندن. منم جای مهدی بودم جَلد اینجور رفیقها میشدم. مغازۀ آقای رستگاری خیابون عامل بود؛ صبح تا نزدیکی غروب مشغول ساخت انگشتر و النگو میشدن و بعد، غروب اطراف حرم میفروختن. دی، بهمن بود گمونم! آره، دی بهمن 57 بود که مهدی بعد از ما از صبح بیدار میموند و پلاکارد درست میکرد. صبح که ما بیدار میشدیم، ما رو با پلاکارد راهی میکرد و ما هم تا دمدمای غروب با همون پلاکاردها قاطی جمعیتِ تظاهرکننده کل شهر رو پیاده گز میکردیم. پاهامون چه قوتی داشت! وقتی میرسیدیم صحن عتیق پلا کاردهای کوچیکمون شکسته و درب و داغون بود و خودمون هم وقتی میرسیدیم خونه تازه میفهمیدیم چه بلایی سر پاهامون اومده؛ از بس راه رفته بودیم. انقلاب که شد و جهاد سازندگی که راه افتاد، مهدی رفت و عضو جهاد شد.
یه داستانی پیش اومده بود اون سال اول که توی جهاد کار میکرد؛ من که نبودم اونجا، شنیدم، اونم نه خیلی با جزئیات. هیچوقت فرصتش نشد خودش بشینه و قصهشو برامون بگه؛ یعنی جنگ و حملۀ عراق فرصت هیچی بهمون نداد بعد از انقلاب؛ حتی فرصت این که بگیم آخیش یکم استراحت کنیم . انگار رفتیم توی خونههامون چکمه پا کردیم، تفنگ انداختیم سر دوشمون، دوباره اومدیم از خونه بیرون و رفتیم جبهه.
نظر دیگران //= $contentName ?>
سلام، کتاب دیجیتال بدرد نمیخوره...