کتاب «تو دیگر بمان» به قلم زهرا کرباسی نگاشته شده و انتشارات شهید کاظمی آن را روانه بازار نشر کرده است.
کتاب «تو دیگر بمان»، روایت زندگی خدیجه براتی، همسر شهید حسین براتی، دختر شهید علی براتی و خواهر شهید احمد براتی است. بانویی که بعد از شهادت عزیزانش نخواست به بقیه وابسته باشد و خودش بلند شد، رشد کرد و قوی شد و بعد از چند سال، دوباره فرزندش را راهی سوریه کرد. اگر بین همهی روایتهایی که از زندگی همسران شهدا وجود دارد بگردید، خیلی کم پیدا میشود که از بعد از شهادت همسرشان بشنوید. از اینکه چطور زندگی کردهاند، چطوری روی پای خودشان ایستادند یا اینکه چطوری هم پدر بودهاند، هم مادر. این کتاب در دو بخش زندگی خدیجه براتی را قبل و بعد از شهادت عزیزانش تا راهی کردن فرزندش به سوریه روایت میکند.
آن وقتها را شما یادتان نمیآید. خیلی از دخترهای مذهبی مدرسه نمیرفتند. دوست نداشتند چادر از سرشان بردارند. من از موقعی که خودم را یادم میآید، حجاب داشتم. مادرم خیاط خانگی بود. از همان وقت که خیلی کوچک بودیم، برایمان مقنعۀ بلند میدوخت. توی آن دوران، بعضی از دخترها قید درس را میزدند. یا خودشان انتخاب میکردند، یا خانوادهشان دوست نداشتند دخترشان بدون حجاب مدرسه برود. بعضیها هم مثل من و عمه طاهره، توی خانه سواد یاد میگرفتند. نه اینکه فکر کنید با کتابهای مدرسه؛ اما طوری یاد میگرفتیم که سواد خواندن و نوشتن بلد باشیم. معلم خصوصی نداشتیم. شبها دور کرسی یا توی حیاط، زیر نور چراغ، جمع میشدیم تا عمو هدا بهمان سورههای کوچک را یاد بدهد. می گفت: «سوره ها را که یاد بگیرید، الفبا کاری ندارد.» عمو آیه به آیه می خواند، بعد ما تکرار می کردیم. به هوای من و عمه، بزرگترها هم گوش میدادند. درست است که سواد آنچنانی نداشتند؛ اما سورهها را خوب میخواندند. خوب یعنی درست و بدون غلط. آقاجون از آن طرف کرسی میگفت بلندتر بخوانید، یا ننه آقا زودتر از من و عمه آیه را میخواند. مثل یک قرار دستهجمعی بود برایمان. از صبح، هرچه دعا و نماز بلد بودیم، میخواندیم. میخواستیم خدا کمکمان کند و شب سورهها را درست بخوانیم. نذر کرده بودیم که اگر الفبا را یاد گرفتیم، پول توجیبیهامان را به یک فقیر بدهیم. صندوق صدقات نبود. میخواستیم پولها را جمع کنیم و برویم درِ خانۀ فقیری که توی محلهمان بود. آقا، پدرم را میگویم، بهمان گفته بود: «کسی نباید بفهمد شما به فلانی کمک میکنید؛ چون اینطوری آبرویش میرود.» ما هم وقتی در را باز کرد، پول را کف دستش گذاشتیم و فرار کردیم. انگار دزدی کرده بودیم و یک نفر دنبالمان انداخته بود. تا خانه نفسنفس می زدیم. یادم هست که صبر نکردیم تا کامل الفبا را بلد بشویم. خیلی زودتر رفتیم و نذرمان را ادا کردیم...