کتاب Fun stories نوشته L.A.Hill و ترجمه سرکار خانم معصومه اکبری منتشر شده در نشر متخصصان.
اصل کتابی که در دستان شماست، توسط L.A.Hill نوشته شده کتابی آموزشی است و شامل سهبخش مبتدی، متوسط و پیشرفته است. این نسخه بخش مبتدی از کتاب است. من داستانهای آن را که در ژانر طنز نوشته شدهاند، به طبان فارسی برگردانم و آن را به یک کتاب دو زبانه تبدیل کردم.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
1.
Jimmy lived in the country, and he loved playing in a very shallow river near his house; but then his father got a job in a big city, and he moved there with his family.
Their new house had a garden, but the garden was very small.
Jimmy wasn’t very happy.
“Is there a river near here?” he asked his mother on the first morning.
His mother answered, “No, there isn’t but there’s a beautiful park near here, Jimmy, and there’s a pool in it. We’ll go there this afternoon.” Then Jimmy was happy.
After lunch, Jimmy and his mother went to the park. Jimmy wanted to walk near the pool, but there was a sign in front of it. His mother read it to him: “WARNING: This pool is dangerous. 367 people have fallen into it. “Jimmy looked into the pool carefully. Then he said, “I can’t see them.”
استخر خطرناک
1. جیمی در بیرون شهر زندگی میکرد و عاشق بازی در یک رودخانه بسیار کمعمق نزدیک خانهاش بود، اما پدرش در یک شهر بزرگ شغل پیدا کرد و همراه خانوادهاش به آنجا نقل مکان کرد. خانه آنها یک باغچه داشت، اما باغچه بسیار کوچک بود. جیمی خیلی خوشحال نبود.
صبح اولین روز از مادرش پرسید: آیا رودخانهای در این نزدیکی وجود دارد؟
مادرش جواب داد: نه جیمی وجود ندارد، اما در نزدیکی اینجا یک پارک زیبا هست و یک استخر در آن وجود دارد. امروز بعدازظهر به آنجا میرویم. سپس جیمی خوشحال شد. بعد از ناهار، جیمی و مادرش به پارک رفتند.
جیمی میخواست در نزدیکی استخر قدم بزند، اما تابلویی در جلوی آن وجود داشت. مادرش آن را برایش خواند: «هشدار: این استخر خطرناک است. 367 نفر در آن افتادهاند.
جیمی با دقت به درون آن نگاه کرد و بعد گفت: «من نمیتوانم آنها را ببینم.»
Airplane engine
2.
Mrs. Green was an old lady. She traveled often and she wasn’t afraid of flying. One day she was going from Chicago to San Francisco in a big plane. There were a log of empty seats on it.
Mrs. Green looked at the young man several times.
“He’s always looking at the engine outside his window,” she thought. She got up and walked around in the plane for a few minutes. Then she sat down and looked at the young man again.
“Yes” she thought, “he’s looking at that engine all the time.”
After half an hour Mrs. Green went over to him and said: “Take a walk around the plane, young man. I’m going to watch that engine for you for a few minutes.”
موتور هواپیما
2. خانم گرین یک خانم پیر بود. او اغلب سفر میکرد و از پرواز نمیترسید. یک روز او با هواپیمایی بزرگ از شیکاگو به سانفرانسیسکو میرفت. صندلیهای خالی زیادی در آنجا بود. صندلی خانم گرین نزدیک پنجره بود. آقای جوانی در آنطرف راهرو بود. او نیز نزدیک پنجره بود.
خانم گرین چندینبار به آقای جوان نگاه کرد.
آقای جوان به موتوری که بیرون پنجرهاش بود، نگاه میکرد. برای دقایقی خانم گرین بلند شد و دوری در هواپیما زد. سپس سر جایش نشست و دوباره به آقای جوان نگاه کرد.
او فکر کرد: بله، او تمام وقت دارد به موتور نگاه میکند.
بعد از نیمساعت خانم گرین نزد آقای جوان رفت و گفت: در هواپیما قدم بزن مرد جوان؛ من بهجای شما برای چندین دقیقه به موتور نگاه میکنم.