کتاب «آله و آلاله»، رمان عاشقانه ایرانی با مضامین روانشناسی- اجتماعی، نوشتهٔ لیلا رعیت است که در انتشارات نسلنواندیش منتشر شده است.
شخصیت اول داستان دختری سی و دو ساله و روزنامهنگار به نام آلاله است. داستان از روزی آغاز میشود که آلاله کار خود را در کلانتری شروع میکند تا اخبار کلانتری را برای صفحه حوادث روزنامه آماده و ارسال کند. لطافت زنانه وجود آلاله با فضای خشک و پرتنش کلانتری چندان هماهنگ نیست. اما او مجبور به ادامه کار است و آنجا باقی میماند. هرروز خبری جدید پیش میآید. جرایمی که انجام شده و باید رسیدگی شود، یا انجام نشده و متهم درخواست دفاع و تبرّا دارد. بیشتر ماجراهای کلانتری تلخ، اما شنیدنی است. اخباری که در حقیقت براساس خاطرات سرهنگ بازنشسته ناجا صمد صدری مهرآباد نوشته شده است. عجیبترین اتفاقی که آنجا برای آلاله رخ میدهد این است که در یک جلسه، صورت یکی از اعضاء کلانتری را نه به شکل انسان، که به شکل یک عقاب میبیند. آلاله وحشتزده از دیدن این صحنه مانند بسیاری از افراد، برای حل این معما در ابتدا به سراغ دوست و آشنا میرود و اکثر آنها هم برای او نسخههایی خرافهانگارانه میپیچند. در پایان به سراغ روانشناس میرود، دکتر به سادگی از این مساله رمزگشایی میکند: تلفیقی از توهم دیداری و عشق. در رمان «آله و آلاله» به اختلالاتی مانند توهم دیداری اشاره میشود که در هیچ رمان ایرانی دیگر به آنها پرداخته نشده است. در بخشی از این رمان، اعتقاد به باورهای خرافی روبهروی پناه بردن به دانش روانشناسی قرار میگیرد. نیمی از ماجراهای رمان در محیط کار آلاله، یعنی کلانتری میگذرد. محیط کلانتری متفاوت از دیگر فضاهای جامعه، سنگین و درعین حال جذاب و دیدنی است. نیم دیگر رمان هم در فضای خانواده و فامیل و همسایه میگذرد. پدر و عمو و اقوام آلاله در کنار هم مغازه برنجفروشی و ساندویچفروشی دارند و این نزدیکیشان در کنار هم داستانهایی تلخ و شیرین را رقم میزند. قصههایی که گاهی لبخند بر لب خواننده مینشاند و گاهی دیگر وی را به تفکر وامیدارد.
سرهنگ ژیانفر رفت بالای سر بخاری قهوهای مدل قدیمی گوشه اتاق. دستش را روی آن گذاشت. خاموش بود و فلز روی آن سرد. در آستانه در قرار گرفت، سری این طرف و آن طرف گرداند و داد زد: نهنگی، نهنگی، یه دقیقه بیا اینجا. لحظاتی بعد سرباز جوانی که کمی کوتاهتر از سرهنگ بود، وارد اتاق شد. حین ورود نتوانست جلوی چشمانش را بگیرد و آن نگاه متعجب و کنجکاو را به من نیندازد. مشخص بود ورود یک خانم به این مجموعه برای همه عجیب است و کنجکاوی برانگیز. کسی با کلام به من خیرمقدم نگفته بود، اما حس میکردم بودنم در آنجا برای هیچکس خالی از لطف نیست.»