سه هفته پیش سر کلاس، بحث که چه عرض کنم، بدجوری دعوا شد. دعوا بر سر حقوق زنان و نگا ههای کاملاً متفاوت و عمدتاً دربارهی "برابری حقوق زنان و مردان" بود. البته تبعاتش به کلاسهای دیگه و استادان دیگه هم سرایت کرد و خلاصه توی دانشکده پیچید و همه منتظر نتیجه ی کار بودند. با توجه به فضای علمی که باید در دانشگاه و بر دانشجو و استاد حاکم باشه، اون روز توی کلاس قرار شد یکی از دانشجویان راجع به این موضوع تحقیق کنه و تحقیقاتش
رو توی یک کنفرانس مطرح بکنه و اون یک نفر من بودم. شرطش هم این بود که کار نسبتاً جامعی رو انجام بدم. بچهها، خصوصاً منتقدین، هم قرار شد مطالعه کنند و مباحث، مستدل و منطقی مطرح بشه و امروز همان روز موعود بود. به خاطر تبلیغات گسترده، بقیهی بچّههای دانشکده هم حضور داشتند. قرار بود سوال و جواب هم کاملاً آزاد باشه. از هیجانی که داشتم تقریباً تمام شب قبل رو نخوابیده بودم. همش به فکر امروز بودم که چه اتفاقی میافته. اولش هول شده بودم و نفسم به شماره افتاده بود. ولی وقتی به حقیقت و استحکام مطالبی که میخواستم ارائه بدهم، فکر کردم، یه نفس عمیق کشیدم و با اعتماد به نفس کامل به سمت بزرگترین کلاس دانشکده رفتم.