کارلو کلودی داستان پرماجرا و سرگذشت یک عروسک چوبی را در کتاب پینوکیو، بیان میکند. پیرمردی نجار، به نام ژپتو، قصد دارد این عروسک چوبی ماجراجو را وارد زندگی انسانها کند تا داستان زندگی خودش را اینگونه آغاز کند که، عوض مدرسه رفتن و حرفگوش کردن از دست پدرش ژپتو فرار میکند و سر و کارش به گربه و روباه مکار میافتد...
بازیگوشی این عروسک چوبی، او را در دام همین گربه و روباه میاندازد که میخواهند سکههای طلای او را بدزدند. اما بازیگوشیهای این پسرک چوبی که پینوکیو نام دارد، تمامی ندارد. او گرفتار سگماهی غولپیکر میشود و هیولای ترسناک دریا که او را قورت میدهد. پینوکیو در طول داستان به آدمها و شخصیتهایی برمیخورد که اغلب هر کدام او را به سمت مصیبتی میکشانند. آیا پینوکیو میتواند راه درست را پیدا کند و به پسری واقعی تبدیل شود؟
درست در همان لحظه، کسی در زد. نجار که نای ایستادن نداشت گفت: «بیا تو.»
بیدرنگ پیرمردی سرحال و قبراق وارد دکان شد. اسم او ژِپِتو بود، اما وقتی بچههای محل میخواستند عصبانیاش کنند پودینگ صدایش میزدند، چون کلاهگیس زردی که به سر میگذاشت آدم را یاد پودینگی میانداخت که با ذرت درست شده باشد.
ژپتو خیلی زودجوش بود و وای اگر کسی پودینگ صدایش میزد! زود برآشفته میشد و دیگر کسی نمیتوانست جلودارش باشد.
ژپتو گفت: «صبح بهخیر استاد آنتونیو، کف زمین چیکار میکنی؟»
«دارم به مورچهها الفبا یاد میدم.»
«چه خوب، با کار و باری که داری بد هم نیست.»
«حالا چی تو رو کشونده اینجا، ژپتو؟»
«پاهام. اما راستش استاد آنتونیو، اومدم یه لطفی در حق من بکنی.»
نجار روی زانوهایش بلند شد و در پاسخ گفت: «بفرما، من در خدمتم.»
«امروز صبح یه فکری به سرم زد.»
«بگو بشنویم.»
«فکر کردم یه عروسک چوبی خوشگل بسازم، یکی که بتونه برقصه، شمشیربازی بکنه، و مثل یه بندباز بالا و پایین بپره. اونوقت من هم با این عروسک دور دنیا میگردم و یه لقمه نون و یه لیوان نوشیدنی گیر میآرم. نظرت چیه؟»
همان صدای آهسته از جایی که معلوم نبود کجاست گفت: «آفرین، پودینگ!»
وقتی ژپتو شنید که پودینگ صدایش کردند، صورتش از خشم مثل یک تکه گوشت قرمز شد و رو به نجار با خشم پرسید:
«چرا بهم توهین میکنی؟»
«کی بهت توهین کرد؟»
«تو بهم گفتی پودینگ!»
«من نبودم!»
«به نظرت من به خودم میگم پودینگ؟ من که میگم تو بودی!»
«نه!»
«آره!»
«نه!»
«آره!»
از حرفهایی که بینشان رد و بدل شد، هر دو گُر گرفتند و کار به کتک و کتککاری کشید.
دعوا که خوابید، استاد آنتونیو کلاهگیس زرد ژپتو را در دست داشت و ژپتو هم کلاهگیس خاکستری استاد آنتونیو را لای دندانهایش.
استاد آنتونیو با فریاد گفت: «بده من کلاهگیسم رو!»
«تو هم مال من رو بده، و بیا دوباره با هم رفیق باشیم.»