کتاب صوتی ماجرای یک دارکوب اثر شان کسیدی، درباره ی دارکوب کوچولویی است که فکر می کند بزرگ شده و می تواند آشیانه خود را ترک کند و زندگی مستقلی داشته باشد.
در قسمتی از کتاب صوتی ماجرای دارکوب می شنویم:
دارکوب به مادرش گفت که می خواهد از خانه برود، اما مادرش با بدخلقی به او جواب داد که خیلی کوچک است و اگر از اینجا برود کسی به او غذا نمی دهد.
دارکوب گفت: خودم به خودم غذا میدم.
مادرش گفت: ولی تو که نمیدونی از کجا باید غذا پیدا کنی.
دارکوب یه نفس عمیق از کلافگی کشید و گفت: من از تو یاد گرفتم مامان. یه درخت قدیمی پیدا می کنم با نوکم به چوب اون درخت ضربه می زنم و حشره های خوشمزه شو می خورم من می تونم این کار رو بکنم.