در یک روز آفتابی، آقای روباه توی جنگل مشغول گشت و گذار بود که متوجه یک مرغ چاق و چله ای شد که روی شاخه ی درختی نشته بود.
آقای روباه با خودش گفت: اوممم به به ناهار امروزم هم جور شد.
اما روباه و مکار اونقدر آروم این جمله رو با خودش گفت تا کسی نفهمه که چی تو سرش میگذره.
آروم آروم جلو رفت و به مرغ نزدیک شد.