در زمان های قدیم خانمی با دو دخترش به اسم های میلیسن و بلَنچ زندگی میکرد.
میلیسِن بدخلق و اخمو و از اون طرف هم خواهر کوچیکترش خوش برخورد و مهربون بود.
ولی دختر مورد علاقه ی مادرشون بلنچِ مهربون نبود و اون میلیسن رو بیشتر دوست داشت.
مادر بلنچ رو مجبور میکرد تا سخت کار بکنه و زحمت بکشه ولی خودش و میلیسن صبح تا شب فقط مشغول خوردن و خوابیدن بودند.
اون ها فقط به این فکر میکردند که چطور میتونند جلوی بقیه ی آدم ها جلب توجه کنند و زندگی پر زرق و برقی داشته باشند.
یک روز مادر، بلنچ رو به طرف چاه فرستاد تا مقداری آب بیاره.
وقتی دخترک به اونجا رسید پیرزنی رو دید.