روزگاران قدیم، در کنار یک شهر شلوغ دهکده ای سرسبز و زیبا وجود داشت.
در آن دهکده یک کشاورز جوان با خانواده اش زندگی می کرد.
اهالی دهکده هرکدام برای خودشان مزرعه ی کوچکی داشتند و با کاشتن گیاهان و میوه های مختلف زندگیشان رو می گذراندند.
اولین روز فصل بهار بود.
کشاورز وسایلش رو جمع کرد و به باغش رفت اما ناگهان یک غول بزرگ از پشت بوته ها بیرون آمد.