وقتی که کوچولو بودم، پدربزرگم برام قصه میگفت، اینکار هر شب، آخرهفته ها، زمان خوابیدنم توی خونش تکرار می شد و من عاشق ماجراهایی که اون تعریف میکرد، بودم.
اون بعضی وقت ها بهم می گفت: چارلی، تا حالا بهت درمورد دزد دریایی که زیرِ شیروونی خونم زندگی میکنه، گفتم؟ زمانهایی که مشغول روزنامه خوندن هستم، صدای پای چوبیش رو که به جعبه ی گنجِ قفل شده میزنه، میشنونم
من با شندین چیزهایی که گفته بود، خیلی تعجب کردم.
حرف های پدربزرگ خیلی قشنگ بودند ولی الان که بزرگتر شدم، دیگه برام قصه نمیگه.
پدربزرگ چیزی یادش نمیاد، نه دزدی، نه جادوگری؛ هیچی.
من فکر میکنم یک حشره ی مزاحم، حافظه و کلماتش رو خورده حتی باعث شده که نتونه بخنده.