کتاب «خانهتاب؛ خاطرات مردم اصفهان از دوران ممنوعیت حجاب، ممنوعیت روضه و قحطی» نوشته نرگس لقمانیان توسط انتشارات راه یار منتشر و روانه بازار نشر شده است. سیاست کشف حجاب از آن دسته سیاستهای استبدادی تاریخ معاصر ایران بود که ریشه در استعمار داشت. استعمار از ابتدا در تمام شئون زندگی مردم دخالت میکرد و پس از دهها سال مواجهۀ مستقیم با مردم ایران، تصمیم گرفته بود خودش را در سایۀ قدرت و تبلیغات، الگویی برای توسعۀ جهان اسلام معرفی کند و بازوی اجرایی رسیدن به چنین الگویی را هم در ایران مستقر کرده بود: رضاخان. همان رضاخانی که پیش از شاهی به خاطر مهارتش در استفاده از سلاح مسلسلِ ماکسیم به «رضا ماکسیم» شهرت داشت.
در واقع، استبداد داخلی در ماجرای کشف حجاب مجری سیاست استعمارگرانی بود که دیگر نمیخواستند هویت دینی مانند روزهای قیام تنباکو پویا و زنده باشد؛ بنابراین تصمیم گرفتند جلوهها و مظاهر هویت دینی را با زور اقتصاد و رسانه از جامعه محو کنند تا دیگر نه کسی مثل میرزای شیرازی پیدا شود و نه مردمی مثل مردم ایران که قلیان را در خانۀ شاه بشکنند! استعمار بهواسطۀ نیروهای دستنشاندهاش به دنبال ایجاد جامعهای بیهویت و بیریشه بود تا راحتتر بتواند تفکر، سنت و هویت مدنظرش را به او تحمیل کند. بر این اساس، حذف حجاب به عنوان یکی از مظاهر هویت دینی، مأموریت ویژۀ آنها و نیروهای دستنشانده یا متأثر از آنها به حساب میآید. در همان دوران، علمایی همچون آیت الله محمدتقی بافقی با مخالفت علنی از اقدامات کشف حجاب و پیش از آن شیخ یوسف نجفی جیلانی با تألیف کتاب در رد کشف حجاب و اثبات وجوب حجاب به حکم عقل و تصریحات کتاب و سنت، به مقابله با این سیاست پرداختند.
امروزه، برخی از نویسندگان ساده لوحانه یا متأثر از خط تحریف، قیام گوهرشاد را تنها اعتراضی عمومی به تغییر کلاه و پوشش ظاهری مردان دانستهاند؛ حال آنکه مطابق اسناد، آیت الله سیدحسن قمی به خاطر کشف حجاب، نگران و به شدت عصبانی شده بودند و شیخ عبدالکریم حائری یزدی نیز به همین دلیل در روزهای پیش از قیام به رضاشاه تلگراف زده بود. تقلیل و شاید تحریف قیام گوهرشاد به اعتراضی صرفاً در مخالفت با تغییر کلاه مردان، موافق سیاست استعمارگرانی است که هر لحظه با شگردی تازه در پی استحالۀ فرهنگ دینی هستند...
اکنون بیش از هشت دهه از آن سالهای تلخ گذشته است؛ متأسفانه بخش غالب روایتهای تاریخی چنین اتفاق بزرگی به کلی نابود شده است. دهها هزار شاهد عینی که حامل هزاران روایت واقعی از آن سالها بودند از این دنیا رفتهاند بدون آنکه نامی یا نشانی از سرگذشت آنان ثبت و ضبط شده باشد؛ اما گستردگی و میزان شدت واقعه آنقدر زیاد بوده که هنوز هم میتوان روایتهایی تازه از آن روزها شنید.
در زمانهای که استعمار فرانو با بهرهگیری از فناوریهای نوین ارتباطی و هجمۀ سنگین رسانههای خود، سیاست نرم «بیحجابی اجباری» را در قبال جامعۀ متدین ایران دنبال میکند، بازخوانی حماسۀ مقاومت فرهنگی ملت ایران در قبال سیاست سخت بیحجابی اجباری اهمیتی مضاعف دارد.
کتاب «خانه تاب»؛ خاطرات مردم اصفهان از دوران ممنوعیت حجاب، ممنوعیت روضه و قحطی در فاصله سالهای ۱۳۱۴ تا ۱۳۲۰ شمسی و دوران استبداد رضاخانی است.
یقه و آستینها، طرحهایی از بتهجقه، شیر، گل پنجپَر یا نقوش هندسی داشت که با رشتههای طلا دوخته شده بودند. پارچه با مروارید و رشتههای باریک طلا گلابتوندوزی شده بود. گلابتون، رشتهای از ابریشم بود که رویش را لایههایی مارپیچ از زر یا نقره میپوشاندند. این تنپوشها سفارش دربار شاهنشاه بود؛ برای شاه یا یکی از وزرا. شاید هم هدیهای بود برای شاهان کشورهای دیگر. اصفهان معروف بود به پارچههای گلابتوندوزیاش. پدرش، کارگاه زرکوبی داشت. فامیلیشان شده بود زرکوب.
مادرش، نوۀ سیدمحمدباقر شفتی بود. بهش میگفتند دخترآقا. به دخترها قرآن درس میداد توی خانه. دختربچهها شلته و شلوار میپوشیدند و میآمدند خانۀ دخترآقا. شلته، پیراهنهایی بود که قدش تا سر زانو میرسید. رویش جلیقه تن میکردند. مردها قبای بلند میپوشیدند و عرقچین یا دستار بر سر میبستند. زنها چادرکمری مشکی یا چاچپهای رنگی سر میکردند و چاقچور میپوشیدند و روبنده میانداختند. دستور شاه بود. زنها باید روبنده بیندازند. آژانها موبهمو گردن میکشیدند توی اتاقک درشکهها. اگر زنی روبندهاش پس رفته بود، بهش نهیب میزدند که «درِ خلا رو پایین کن»؛ اما چند سال بعد، وقتی شاه از سفر به عثمانی برگشت، ورق هم برگشت. میان مردم پیچید آژانها چاچپ از سر زنها میکشند و شببهشب خورجین پر از چاچپ را میبرند خانه و زنهایشان با پارههای چاچپ، رختخواب میدوزند.
شب که از نیمه گذشت، بچه را بغل گرفت. گره بغچه را انداخت توی انگشتش. با کف دست بچه را چسباند به سینهاش. از محلۀ چهارسو شیرازیها تا محلۀ شیش را با قدمهای بلند و سریع، یکنفس رفت. کوچه سیاه بود. همین که رسید خانۀ خواهرش، نگاهی انداخت پشتسر. کوبه را آرام کوبید. خانه روبهروی حمام حاجکاظم بود. شب را همان جا خانۀ خواهرش سر کرد. صبح علیالطلوع دوباره چارقد را انداخت سرش. بغچه را بغل زد. توی کوچه سرک کشید و پرید توی حمام حاجکاظم. برگشتنی هم همین بساط بود. باید از حمام تا خانۀ خواهرش میدوید. همان جا میماند و نیمهشب ترسانترسان برمیگشت خانه. تا آن روز، از چشم آژانها جَسته بود. خیالش راحت بود همین که دست آژان به پَر چادرش برسد، رسیده خانۀ خواهرش؛ اما فکر اینجایش را نمیکرد. آن روز وقتی صدای آژان را شنید، سرش را نچرخاند. پشت سرش را نگاه نکرد. یکی از دور میگفت: «وایسا ببینم.» خواست دوباره برگردد حمام. ترسید. نمیدانست جلو بدود یا عقب. بغچۀ حمام توی دستش سنگینی میکرد. تا خانۀ خواهرش دوید. با دو تا دست، در را هل داد و خودش را انداخت توی خانه. چارقد از سرش، سُرید. تکیه داد به در.
چند روز بعد وقتی بدن بچهاش پر از دانههای ریز قهوهای شد، بهش میگفتند: «شیرِ قهره دادی به بچه.» هنوز یادش بود آن روز که نفسزنان از حمام رسید. به بچه شیر داد؛ اما فکر اینجایش را نمیکرد. حتی تصورش را هم نمیکرد آن ترس، بچهاش را تلف کند.