در این نوشتار که دهمین جلد از مجموعه خاطرات کوتاه شهید محراب، حضرت آیت الله صدوقی (ره) است، به خاطراتی در توکل و شهادت ایشان پرداختهایم.
نماز شکر
هنگام بازگشت از سفر پاریس، تعدادی کتاب به همراه داشتم که میدانستم دردسرساز هستند. شک داشتم کتابها را در چمدان بگذارم یا ساک دستی. حاجآقا گفتند: «چه شده است؟» گفتم: نمیدانم این کتابها را کجا بگذارم؟ ایشان گفتند:«نترسید. اینها را به من بدهید.» کتابها را در دستمال یزدی پیچیدند، و به دست گرفتند؛ اما من همچنان نگران بودم.موقع پیادهشدن از هواپیما، مشکلی پیش نیامد و خیالم کمی راحت شد. در گمرک به یکی از پلیسها گفتند: «من میخواهم نماز شکر بخوانم.» پلیس، ایشان را به دفترش راهنمایی کرد.کتابها را روی میز گذاشتند. نماز را خواندند و از اتاق بیرون آمدند. موقعی که در حال خروج از گمرک بودیم، متوجه شدیم کتابها را روی میز جا گذاشتهاند. مردد بودیم برگردیم یا نه که پلیس صدایمان زد و گفت: «کتابهایتان را جا گذاشتهاید!» سپس کتابها را به ایشان داد. حاجآقا به من گفتند: «بیا بگیر.» وقتی از محوطهٔ فرودگاه بیرون میرفتیم، میخندیدیم و به حاجآقا میگفتیم: «چقدر خوب کتابها را نگه داشتند! »