مسیرسبز خاطرات شفاهی سرهنگ پاسدار حسن کاظمینسب است که از روزهای کودکیاش در روسـتای هاشـمآباد آغـاز میشـود و طـی چندیـن فصـل تـا بـه امـروز کـه سـی و نهمیـن سـالروز آغـاز جنـگ تحمیلـی را درک کردهایـم،ادامـه مییابـد.
یک روز حسین رحمانی یکی از مینهای لغزنده را آورد که خنثی کند که توی دستش منفجر شد و او را مجروح کرد. مینها را نمیشد جایی نگه داشت. یا باید خنثی میکردیم یا باید به نحوی آن را منفجر میکردیم. حالا بعضی وقتها چنان روی مینها گل گرفته بود که نه خنثی میشد و نه منفجر. حتی زمانی که پرتش هم میکردیم منفجر نمیشد. فردای مجروحیت حسین رحمانی، داشتیم با آقای غضنفری و تعدادی از بچهها مینهای پشت خاکریز را جمع میکردیم که اتفاق ناخوشایند دیگری افتاد که من از نزدیک شاهدش بودم. آن روز دم غروب آقای غضنفری هر چه کرد تا یکی از مینهای گل گرفته را به هر نحو ممکن به زمین کوبیدن، پرت کردن خنثی یا منهدم کند، فایدهای نداشت. دست آخر آمده بود با سرنیزه گلهای روی آن مین را پاک و آن را خنثی کند که ناگهان مین منفجر شد و آقای غضنفری یکی از چشمهایش را از دست داد.