سن که زیاد میشود دیگر نمیشود از پاسخ دادن به بعضی پرسشها فرار کرد. شاید در پانزدهسالگی در پاسخ «چی بلدی؟» یا «شغلت چیه؟» بپیچید به بازی؛ اما در سیسالگی نه. کار نه فقط موضوع اصلی این کتاب، که اگر از بزرگترها بپرسید میگویند: «عزیزم موضوع اصلی زندگیه.» بعد هم به افق خیره شده و ادامه میدهند: «کار آدم رو میسازه.» اگر مخالفید، یک لحظه چشمتان را ببندید و بپرید به همان مثلاً سیسالگی خودتان. به چیزی دست نزنید، فقط فکر کنید هیچ چیزی بلد نیستید؛ نه مهارتی و نه شغلی. ترسناک است؟ موافقم بیایید فرار کنیم.
توی این کتاب چهل داستان از کارکردن هم سنوسالهایمان میگوییم از آنهایی که از نوجوانی مهارتدار شدهاند و دیگر از پاسخدادن به آن دو پرسش نمیترسند و سرشان بالاست. آنهایی که مزه بزرگی را توی نوجوانی چشیدهاند.
البته چون کار موضوعی تخیلی نیست، این داستانها هم از واقعیت گرفته شدهاند، پس مثلاً وقتی داستان «دیگه تفنگ بادی نمیخوام» را خواندید نگویید «جورابفروشی آخه؟!» بالاخره یک روزی باید با پول توجیبی برای آخرین بار روبوسی کنیم و از زندگیمان شوتش کنیم بیرون.
آدمهای این کتاب هم هر کدام کاری میکنند. آدمهایی که خاطراتشان را با حال وهوای قرن جدید هزاروچهارصدی پختهایم و داستان کردهایم. خاطرات آدمهایی همسن مامانها و باباهایمان که از نوجوانی خودشان تعریف کرده.اند. پس اگر موقع خواندن داستانها تنبلی توی سرتان گفت: «بابا وللش! اینها مال عهد بوقه!» با پشت دست بزنید توی دهانش. خدایی درس زندگی، عهد بوق و عهد غیربوق سرش نمیشود،. ما هم روزی سیساله میشویم و باید پاسخی برای پرسش «چی بلدی؟» و «شغلت چیه؟» داشته باشیم، چرا بهترین و سرحالترین پاسخ را نداشته باشیم؟!
مامان گفت: «این تابلو رو فرزانه درست کرده.» همسایه کلی از کارم تعریف کرد.
پرسیدم: «چند خریدین؟» همسایه گفت «پنجاه تومن.»
من و مهدیار زل زدیم به هم و همزمان گفتیم «اون که گفت سی!» اشک توی چشمهایم جمع شد مهدیار گفت: «پاشو بریم سراغش.»
خیابان سازمان آب تا مغازه را دویدیم.
مهدیار داد زد: «تابلوها رو دونهای چند فروختی؟»
مغازهدار زبانش بند آمده بود. مهدیار پرید روی ویترین و گفت: حق ما رو خوردی؟» مغازهدار آدامس خرسی گرفت جلوی مهدیار.
مهدیار گفت: «با این چیزها نمیتونی من رو بخری.»
کتاب «چهل قُلپ کار»؛ داستان نوجوانان و اولین درآمدشان به نویسندگی مهدی پیرهادی است که با زبانی طنزآمیز نگارش شده است.