نمیتوانی پابهپاش قدم برداری، حتی وقتی داری از او مینویسی، از تو پیشی میگیرد و بیهیچ خستگی جلو میرود. میخواهد دستت را بگیرد و بکشاند به همان راهی که سرشار از ا یمان، در آن مصمم بود، وقتی بخواهی دربارهی او حرف بزنی، تنهایک واژه به ذهنت میرسد او یک قهرمان بود، یک مرد بود.
خاطراتی درباره شهیدحسنطاهرنژاد از نیروهای اطلاعات قرارگاه حمزه سیدالشهداء
نشستهام کنار قبرش. مهدی برایم صندلی میگذارد. کتری آب جوش، دم دستم است و چند استکان و قاشق چای خوری و قندانی پر از قند و تکههای نبات یزدی، مرتب و تمیز توی سینیاند. خیلی شبهای جمعه کارم همین است.آنهایی که سر قبر حسن میآیند عادت کردهاند به خوردن چایی نبات.
حسن، چایی نبات خیلی دوست داشت. من هم همینجا به یادش برای رهگذرها چایی میریزم. شب جمعهها حال دیگری دارم. انگار حسن خودش هم میآید کنارم مینشیند و با هم از مردم پذیرایی میکنیم.