در کتاب به مجنون گفتم زنده بمان، خاطرات و شرح زندگی شهیدمهدی باکری به روایت همسر، خانواده و دوستانشهید را مرور می کنیم.
کی فکرش را می کرد یک دختر سادۀ مذهبی که آن روز تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده یک روزی به این فکر کند که به شوهر آینده اش به مهدی بگوید دلش می خواهد مهریه اش فقط یک کلت باشد؟
برادرم هردومان را خوب می شناخت. آمد به من گفت «زندگی کردن با مهدی خیلی سخت است آ، صفیه. »
گفتم «خودم میدانم. »
گفت «مطمئنی پشیمان نمیشوی. »
گفتم، با اطمینان کامل «نه. »
شاید فکر مهریه هم از همین جا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آنقدر ساده که هیچ کس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر می کرد وقتی گفت «یک جلد کلام الله و یک قبضه کلت. »