روایتی از زندگی یکی از شهدای دستمال سرخها، روایت زندگی شهید جهانگیر جعفرزاده از زبان مادرش
بعد از عقد بعدازظهرها، علیخان از سرکارش مستقیم میآمد خانهمان و سری میزد. من و خواهرها تا متوجه میشدیم که علیخان آمده، چادر و روسری سر میکردیم و جایی که جلوی چشمش نباشیم قایم میشدیم. اگر هم اتفاقی همدیگر را میدیدیم، سلامی میکردم و سریع میگذشتم. اصلا عیب بود که گپ و گفتوگویی داشته باشیم؛ البته خودم هم خجالت میکشیدم. کمتر از سه ماه بعد، علیخان به رسم عروسی ترکها، ساز و مطربی آورد. خیلی از دوستهای شرکتیاش را هم دعوت کرده بود. در و همسایه و فامیل هم آمدند و پختند و زدند و رقصیدند و شام خوردند و مرا تا خانهی شوهر همراهی کردند. خانه که نه؛ توی همان اتاق دوازده متری که علیخان توی دوران مجردیاش اجاره کرده بود. یک فرش کوچک کف اتاق پهن بود و یک تخت هم گوشهاش بود. چند تکه ظرف و ظروف هم توی طاقچه گذاشته بود.