کتاب داستانی مادربزرگ منتظر است به نویسندگی یوسف یزدیانوشاره با محوریت وقف پسری نوجوان برای آباد کردن قنات خشکیدۀ اجدادیش، از سوی انتشارات به نشر منتشر شد. نگارنده این اثر را در قالب داستان بلند در گذشته و زمان قاجار روایت میکند. کتاب پیش رو با دغدغۀ فرار «مهرآور» نوجوان 14 ساله (شخصیت اصلی داستان) از زندان قجری آغاز میشود. مهرآور پس از فرار، برای دور شدن از خطر دستگیری، به قصد دیدار مادربزرگ، راهی ولایت «پایاب» روستای آباء و اجدادی خودش میشود. در طی راه و در خود مقصد با چندین مشکل کوچک و بزرگ مواجه میشود. برای حل آنها از پای نمینشیند و در طول داستان جوهرۀ شخصیت پویا و سازندۀ خودش را برای فائق آمدن بر آنگونه مسائل نشان میدهد؛ اما سرانجام شیرینی برای نوجوان قصه رقم میخورد.
مهرآور در پایان داستان به روستای مادربزرگش میرسد؛ روستایی که با کمآبی و خشکی قنات روبهرو شده و از خشکسالی رنج میبرد. او با نذر وقفی که در نظر میگیرد، سهمی از درآمد مزرعه را برای آبادی قنات خشکیده مزرعۀ مادربزرگش به کار میگیرد و نتیجۀ پشتکارش را به بهترین وجه میبیند.
همان جا سر جایم ایستادم. پیسوزم را بالا گرفتم و به جلو خیره شدم. چند لحظه بعد، دو شمع وارونۀ روشن را میدیدم که در پیش رویم میدرخشیدند. ناخودآگاه سیخ تنور را محکم در دست فشردم.
«چه چشمهای درخشانی! باید روباه یا شغال باشد... هرچه باشد، امکان دارد از ترس اینکه اینجا گیر افتاده، خودش را به درودیوار بکوبد. آنوقت ممکن است بدتر از گربهای که در به رویش بسته باشند، به سروصورتم بپرد و پنجول پنجولم کند...!»
ضربان قلبم شدت گرفته بود که تصمیم گرفتم برگردم. بارها شغال یا روباه دیده بودم و ترسی از آنها نداشتم. اما حالا در این تاریکی و تنگنا، جای خطرکردن نبود. میدانستم جانور پناهنده به کورۀ قنات، دیر یا زود، راه خروج را در پیش خواهد گرفت و آنگاه از ترس جانش هم که شده، به من حملهور خواهد شد.
با هر قدمی که به عقب برمیداشتم، چشمهای درخشان هم به سویم میآمدند. وقتی میایستادم، میایستادند. وقتی هم دوباره به راه میافتادم، دنبالم میکردند.