در سرزمین ما ایران قصههای خواندنی و دلپذیر که از روزگاران گذشته به یادگار ماندهاند فراوانند. ولی قصه هایی که مثل شدهاند، طعم ومزه دیگری دارند.
مجموعه ده جلدی قصه ما مثل شد تعداد زیادی از این قصهها را کنارهم گرد آورده است و اینک ده جلد این مجموعه در یک کتاب تقدیم نگاه خوانندگان محترم میشود.
آب و زمین
غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی و روزگاری درمیان پهلوانان ایران زمین،پهلوانی زندگی میکردکه سرآمد پهلوانان دیگر بود.پوریای ولی را همۀ مردم شهرمیشناختند: زن و مرد، کوچک و بزرگ.
هر پهلوانی از دور و نزدیک، غریبه یا آشنا،پیر یا جوان با پوریای ولی کشتی میگرفت پشتش به خاک میرسید و شکست میخورد؛ ولی در آنروز پهلوانی از سرزمین هندوستان به شهر آمدهبود، که همه نگران کشتی گرفتن او با پهلوان پوریای ولی بودند.پوریای ولی به هیچکس نگفتهبود، که از کشتی گرفتن با پهلوان هندی نگران است؛ولی در نگاه و رفتار
او چیزی بود که این نگرانی را نشان میداد.
ماجرا از آنروزی شروع شد که پهلوان پوریای ولی به مسجد رفته بود، تا نماز بخواند. از
پشت پردهای که زنها در آنجا نماز و دعامیخواندند، صدای دعا خواندن پیرزنی که
مادر پهلوان هندی بود، به گوش پوریای ولی رسید. پیرزن دعامیکرد:«خدایا، پسر مرا بر
پهلوان پوریای ولی پیروز کن!»