کتاب قلعهای زیر شیروانی داستان پسری است که قلعهای جادویی هدیه میگیرد و اتفاقات عجیبی برایش رخ میدهد.
در بعد از ظهر بارانی روز دوشنبه، خانم فیلیپس کنار در آشپزخانه منتظر ویلیام بود. ویلیام خود را تکان داد و قطرات بارانی که روی نوک بینیاش ریخته بود، پاک کرد. او گفت: «هنوز نمیتوانم این کار را انجام دهم!» خانم فیلیپس ناامیدانه به او نگاه کرد و گفت: «منظورت چیست؟»
ویلیام: «مربیمان در پایان حرکات زمینی یک شیرجه غلت عربی را اضافه کرده است. قبل از اینکه حتی نیمپشتکها را انجام دهم، پاهایم مثل ژله میلرزد.»خانم فیلیپس به طرف سینک ظرفشویی برگشت و گفت: «مجبورم که دفعات بیشتری در تمرینات به تو کمک کنم.وقت زیادی نداریم.» ویلیام در حالی که پانچوی خیسش را روی قلاب در آویزان میکرد،گفت: « هنوز شش هفته تا مسابقه باقی مانده است.»خانم فیلیپس گفت: «بنشین ویلیام! باید موضوعی را به تو بگویم.»صدایش رسمی و متفاوت از همیشه بود.