داستانی که می خوانید درباره زن و شوهری به نام آکرم و طلعت خاتون است که در روستایی دور افتاده زندگی می کنند و بعد از سالها راز و نیاز صاحب فرزند پسری می شوند که او را حسن می نامند. کتاب به شرح داستان کودکی تا بزرگی و اتفاقات پیرامون زندگی او می پردازد.
صدای اذان ظهر از مسجد بلند شد، خاتون رو کرد به آکرم و گفت: بلند شو آقاجان برو نمازت را بخوان و به میمنتی، اسم نور دیده ات را بگذار. آکرم چشمی گفت و رفت دم حوضک وضو گرفت و نمازش را خواند. سپس رو کرد به طلعت خاتون و گفت: دوست داری اسمشو چی بگذاریم؟
طلعت خاتون گفت: هر چی شما بگید.
آکرم گفت: به نظر من به مبارکی این روز عزیز نامش را حسن بگذاریم. طلعت خاتون قبول کرد و بچه را در آغوش آکرم گذاشت، اذانی گفت و صلواتی فرستاد و اسمش را حسن گذاشت.