از لحظهی اعزام به جبهه که برای آموزش رفتم، هر روز توی دفتر جیبیام یا گوشه و کنار هر برگهای که به دستم میآمد، یادداشتی از اتفاقات رخ داده مینوشتم. تا پایان جنگ، روزبهروزش را با دقت و وسواس نوشتم که حاصلش نُه دفترِ دویست برگِ جیبی شد.چندسال پیش، حاج حسین کاجی، دوست و همرزم عزیزم خواست تا خاطراتم را برای تبدیل شدن به کتاب در اختیارش قرار دهم؛ اجابت کردم و حالا نتیجهاش پیش روی نگاه شماست.
خاطرات شفاهی ابوالقاسم عموحسینی بیسیمچی لشگر 17 علیبنابیطالب(ع)
خاطرات نوجوانی پر شروشور که با سختی فراوان خود را به جبهههای نبرد میرساند و در واحد مخابرات مشغول میشود. او بیسیمچی فرماندههانی همچون شهید زینالدین و شهید دلآذر و … میشود و خاطراتی ناب از دفاع مقدس که تلفیقی از اشک و خنده میباشد را در کتاب بیسیمچی تخس به تصویر کشیده است.
رحیم آنجفی، فرمانده محور یکم بود، و محمد بنیادی، فرمانده محور دو. از مدتها قبل شروع عملیات، باهم برای شناسایی منطقه میرفتند. از وقتی هم که برمیگشتند، تا موقع استراحت، پای نقشهها مینشستند و بحث میکردند. لابهلای بررسی موقعیت جغرافیایی و عِدّه و عُدّه دشمن، شوخیشان گل میکرد. بنیادی به آقا رحیم میگفت: «تو با من نیا گشت؛ یه دفعه اسیرت میکنن، اونوقت این بچهها میگن ببین قمی چطوری اراکی رو برد به عراقیا سپرد. »