نمیدونم چطوری به اینجا اومدم…
هیچ خاطره ای از زندگی قبلم ندارم، فقط چند تا تصویر که بعضی وقتا سریع از جلوی چشمام رد می شند.
مثل نور چراغ ماشین ها که شب ها از روی تختم رد می شند.
تنها چیزی که می دونم اینه که یک روز صبح اینجا بیدار شدم، توی این خیابون، و از اون موقع از اینجا بیرون نرفتم.
من یک خرسم.
مطمئنم که تعجب می کنید.
بهتون حق می دم
می دونم خرسی نیست که تو خیابون زندگی کنه، وسط این همه آدم، برای من هم مدتی زمان برد تا بپذیرمش.