نیلوفر دختر نسبتاً آرام و رؤیایی بود؛ از هر چیز کوچکی که در اطرافش رخ می داد به وجد می آمد و گاهی نگران می شد، حتی برای مسئله ای که شاید برای دیگران بی اهمیت می بود، ساعت ها به فکر فرو می رفت و از کاه کوه می ساخت. ترس بی سابقه ای بر وجودش مستولی شده بود. دائم دستانش را به هم فشار میداد و از عرقی که ایجاد می شد، احساس مطبوعی پیدا میکرد، به طور جدّی به منیژه گوشزد می کرد که کمتر با خنده های صدادارش جلب توجه کند.