روایت او ساده و خودمانی است. کتاب را که دست بگیریم، حس می کنیم زهره ستوده کنارمان نشسته و شروع کرده به تعریف کردن آنچه که برایش رخ داده است. آغاز کتاب هم در نوع خود زیبا و جذاب است؛ کتاب با شکستن تصورات راوی از لباس سربازی و تفنگ آغاز می شود. زهره ستوده کنار یک سرباز روی زمین می نشیند و به شهرش می اندیشد. به این طریق او واگویی خاطرات خود را آغاز می کند. او در این روایت ساده و صمیمانه به واکاوی گذشته ها می پردازد و خاطرات سال های دور را ورق می زند؛ خاطراتی که آغازگر آن هفت سالگی زهره ستوده است. او از خود و اعضای خانواده اش می گوید؛ از استخدام برادرش، ورود خواهرش به دانشسرا، از راهپیمایی های انقلاب و از سرایت آشوب های قومی به خرمشهر. لابه لای خاطرات او می توان لحظه به لحظه جنگ را به وضوح دید و او از آشوب های قومی که با عنوان اختلاف های عرب و عجم شکل می گیرد، به وضوح حرف می زند و روایتش به گونه ای است که می توان چگونگی وقوع و شروع جنگ در خرمشهر را درک کرد. راوی به عنوان یک شاهد عینی سعی می کند در این کتاب خاطراتش را با حالتی مستندگونه بیان کند تا روزهای مقاومت خرمشهر را با شکلی نزدیک به واقعیت به ما ارائه کرده باشد.
اوضاع خرمشهر از بهمن 1357 تا فروردین 1358 نسبتاً عادی بود. اما سرایت آشوبهای قومی (که آن روزها نقاط مختلف کشور را به هم ریخته بود) به خرمشهر و شروع جنگ عرب و عجم، اوضاع را کاملاً تغییر داد. حضور اعراب در خوزستان، واقعیتی بود که مردم آنجا قرنها بود با آن کنار آمده بودند. برای خرمشهری ها، جدایی عرب و عجم، معنا نداشت و سالهای طولانی زندگی مسالمت آمیز، آنها را کاملاً به یکدیگر نزدیک کرده بود. برخی همسایگان ما عرب بودند و ما هیچگاه مشکلی با آنها پیدا نکردیم. پدرم زبان عربی را به خوبی میدانست و مثل خیلیهای دیگر با اعراب خرمشهر رفت و آمد داشت. متقابلاً آنها هم ارتباط زیادی با غیر عربها داشتند و حتی گاهی اوقات با زنان غیرعرب ازدواج میکردند.
شبی که این جنگ خانگی آغاز شد، مصدق، من، مهری، نسرین و مهرانگیز، طبق معمول در مسجد جامع بودیم. آن شب تعداد زیادی از بچههای مسجد (اعم از دختر و پسر) جمع بودند که ناگهان صدای تیراندازیهای مکرر، همه را وحشتزده کرد. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده، فقط به سرعت درهای مسجد را بستیم و پناه گرفتیم. مدتی طول کشید تا به وسیله کسانی که به طریقی خود را به مسجد رسانده بودند فهمیدیم که گروهی از اعراب مسلح به سردمداری فیصلیها (از خانوادههای ثروتمند عرب خوزستان) شهر را به هم ریختهاند. بیرون آمدن از مسجد بسیار خطرناک بود چون اگر دیده میشدیم به طرفمان تیراندازی میشد. حتی روی پشت بام بعضی از ساختمانهای اطراف مسجد تیربار گذاشته بودند تا راحتتر تیراندازی کنند. آن شب تا صبح در مسجد ماندیم. عدهای از جوانان برایمان غذا آوردند، غذاهای پختهای که در کیسههای پلاستیکی ریخته شده و سرش را منگنه کرده بودند. از اخبار و وقایع هم بیاطلاع نبودیم. مصدق که تا حدی زبان عربی میدانست هر از گاهی مخفیانه از مسجد بیرون میرفت، خودش را به مسجد عربها میرساند، سر و گوشی آب میداد مجدداً به مسجد برمیگشت و آنچه را که شنیده و دیده بود خبر میداد. در عین حال به خانه هم سری میزد و این رفت و آمد، با تمام خطراتی که داشت، حداقل مادرم را از حال و روز ما باخبر میکرد. فردا صبح من هم جرئتی به خودم دادم و از مسجد بیرون آمدم، چون آنقدر لباسهایم (به خاطر عرق کردنهای زیاد) به تنم چسبیده و خشک شده بود که دیگر تحمل خودم را نداشتم. در راه رفتن به خانه، مشکلی پیش نیامد. در خانه حمام کردم و چون دلم طاقت نمیآورد بچهها را تنها بگذارم، دوباره راهی مسجد شدم. در راه بازگشت شناسایی شدم. تعقیب کنندهام میتوانست به راحتی به طرفم تیراندازی کند چون من اصلاً متوجه او نشده بودم امّا یک راننده تاکسی که ظاهراً حواس پرتیام را فهمیده بود، نجاتم داد. وقتی سوار تاکسی شدم، راننده، موتورسواری را که تعقیبم میکرد نشانم داد. خیلی ممنونش بودم، به خصوص آنکه مرا به مسجد جامع هم رساند. برای یک هفته تا ده روز کارمان شده بود رفت و آمد چریکی به مسجد.
نظر دیگران //= $contentName ?>
من فقط کمی ازاین کتابوخوندم ولی منوبه حالوهوای خرمشهربردمن تهران وروحم سرزمین لاله گلگون بود...
عالی...
خیلی از این قبیل کتاب ها برام قشنگه اینجور دختر ها و زنا مرد نیستن یه زن واقعین همون زنی که الگو ش حضرت زهر...
قشنگ بود. همیشه به حال جوانهای مقاومت اونروزهای خرمشهر غبطه میخورم....
جالبه, عجب دختری بوده!!...