امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
12,000
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب نقاش سرزمین ملائک

کتاب نقاش سرزمین ملائک نوشته حسنه عفراوی از مجموعه‌ داستان دفاع مقدس است. حسنه عفراوی دانش آموخته کارشناسی ارشد در رشته الهیات فقه و مبانی حقوق و همچنین کارآفرین و مشاور فرماندار،بخشدار و نماینده مجلس در امور کارآفرینی و اشتغال شهرستان دشت آزادگان و هویزه است.

در بخشی از کتاب نقاش سرزمین ملائک می خوانیم

به طرف خانم خسروی رفتم(کسی که معصومه را به آن خانواده پولدار معرفی کرده بودگویی از فامیل دور او بودند) با دیدنم به گوشه ای از اتاق رفت و خود را سرگرم تمیز کردن یکی از تخت‌های بچه‌ها کرد، شاید تحمل دیدن خشمم را نداشت. می‌دانست خانم ایوبی همکار سابق آقای سیاحی به من گفته بود، او از خیلی وقت پیش خانواده های بی فرزند را ترغیب می کرد که از پرورشگاه فرزند بگیرند تا هم سودی برده باشد و هم آقای یعقوبی لقمه‌ی چرب ونرمی نصیبش شود، هرچه به خانم خسروی نزدیک می‌شدم تنفر عجیبی نسبت به او پیدا می‌کردم ، داشت بالش را درست می‌کرد که پارچ آب شیشه‌ای روی میز را برداشتم و محکم به سرش کوبیدم و او را نقش زمین کردم و خون سرش روی سرامیک های اتاق راه باز کرد، وحشت و ترس سر تا پای وجودم را فرا گرفت بدون هیچ تصمیمی به طرف باغچه دویدم، باغبان آنجا نبود از درخت توت بالا رفتم و به خیابان پشتی پریدم و فرار کردم و بدون تعیین مقصد به راهم ادامه دادم، دو شبانه روز پی در پی کوچه پس کوچه های اهواز را سپری کردم در کنار درخت کُنار نشستم و از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی چشمهایم را باز کردم چند نفر رهگذر دور و برم حلقه زده بودند، با خود گفتم: «خدای من! نکند پلیس باشند و به جرم قتل خانم خسروی من را به زندان بیندازند، خدایا کمکم کن! یک نفر به طرفم آمد انگار می‌خواست از من سؤال کند، «خدایا نکند آمده باشد به دستم دستبند بزند باید فرار کنم و خودم را از این مخمصه نجات دهم. » مردی با هیکلی ورزیده روی دو پا نشست و گفت: «پسرم چرا این موقع ظهر زیر آفتاب سوزان خوابیدی، با خانواده‌ات دعوا کردی، فکر نمی‌کنی پدر و مادرت نگران می‌شوند؟ »
چه واژه‌های زیبایی، فقط در عالم خواب پدر و مادرم را مثل دو فرشته بالدار دیده بودم دوباره تکرار کرد: «پسرم بلند شو تا دم در خانه‌تان برسانم‌ات. وضع شهر آشفته است درست نیست از خانه‌تان دور باشی. » ناگهان جرقه‌ای به ذهنم خطور کرد و آدرس خانواده آقای سیاحی را به او دادم، مرد با شنیدن نام آقای سیاحی اشک در چشم هایش حلقه بست و گفت: «چه نسبتی با آقای سیاحی دارید. از اقوام ایشان هستم. » مرد دستم را گرفت و سوار ماشین شدیم و بعد از نیم ساعت به خانه آقای سیاحی رسیدیم، به چشم های بارانی مرد نگاه کردم به او گفتم: «آقا شما از دوست های نزدیک آقای سیاحی هستید؟ »

دیویی :
‏‫‭۸‮فا‬۳/۶۲
کتابشناسی ملی :
۴۷۲۴۰۵۵
شابک :
9786003313101
سال نشر :
1396
صفحات کتاب :
52
کنگره :
‏‫‬‮‭PIR۸۳۵۴ /ف۳۷‭‬‏‫‬‮‭ن۷ ۱۳۹۶

کتاب های مشابه نقاش سرزمین ملائک