«مایۀ بسی خجالت است که در کشوری که مهد علم و ادب بوده و در سایۀ اسلام زندگی می کنند که طلب علم را فریضه دانسته است، از نوشتن و خواندن محروم باشد. »
سال 1358 اتفاقی مهم در تاریخ جمهوری اسلامی ایران آغاز شد و آثار آن در جامعۀ امروز نیز مشاهده می شود. ایران جمعیتی در حدود سی میلیون نفر داشت که بیش از چهارده میلیون آن بی سواد بودند. بی سوادی نیمی از جمعیت کشور، برای انقلاب اسلامی که در آغاز راه خود قرار داشت، فاجعه ای بر جای مانده از دورۀ پهلوی به حساب می آمد؛ از این رو نظام بر آن شد تا برای رفع آن راه حلی بیندیشد.
«کشور ما وارث ملّتی است که از این نعمت بزرگ در رژیم سابق محروم و اکثر افراد کشور ما از نوشتن و خواندن برخوردار نیستند، چه رسد به آموزش عالی. » فرمان امام به تشکیل نهضت سوادآموزی در سال 58 ، فرایند ریشه کنی بی سوادی در کشور را کلید زد. استقلال و عدم وابستگی در عرصه های مختلف سیاسی، اقتصادی، علمی و فرهنگی در اندیشۀ امام منشاء رفع سایر وابستگی ها و استقلال فکری و هویتی بود. امام در پیام خود برای نهضت به این موضوع اشاره دارند: «در برنامۀ دراز مدت، فرهنگ وابستۀ کشورمان را به فرهنگ مستقل و خودکفا تبدیل کنیم. »
دو تا زد تو گوشم و گفت: «گور بابای تو و انقلاب! »
نگهبان کارخانه بود و بهش گفته بودند سپاهی، بسیجی یا روحانی آمد، بزنش. لباس نهضت هم شبیه لباس سپاه بود، ولی بدون آرم. برگشتم نهضت و به همکارها گفتم: «من دوسه روزی نمی آیم. می خواهم هرطور شده وارد آن کارخانه بشوم. پپسی اگر قسر دربرود، کارخانه های دیگر هم زیر بار نمی روند. » ریخت و شکلم را شبیه خودشان کردم؛ ریشم را کوتاه کردم، لباسهایم را تغییر دادم و رفتم. شیفت عوض شده بود و یک نفر دیگر نگهبان بود. گفتم: «آمده ام نمایندگی پپسی کولا را برای شهرستان شیروان بگیرم. » نگهبان گفت: «آنجا نمایندگی داریم. » گفتم: «بنده خدا حال ندارد، خوب پخش نمی کند. » با کلی مکافات اجازه داد وارد شوم. وقت نماز بود. یک راست رفتم نمازخانه. با امام جماعت صحبت کردم که اجازه بدهد چند دقیقه بین دو نماز صحبت کنم. کارگرهای زیادی برای خواندن نماز آمده بودند. بلند شدم و گفتم: «مسئول های شما دکتر و مهندس هستند که در آمریکا درس خوانده اند، اما نمی دانم چرا در قبال بی سوادی شما بی اعتنایند و از من که دیروز آمده بودم تا برای کارگرهای بی سواد این کارخانه کلاس برگزار کنم، با کتک استقبال کردند. » توجه همه جلب شده بود و روحانی بنده خدا ترسیده بود، چون او هم آنجا تحت فشار بود. کاغذ بخش نامه را از جیبم درآوردم، به دیوار زدم و گفتم: «حق شماست که باسواد شوید. دیگر خودتان می دانید. »