به حرفش گوش دادم و به صندلی جان نزدیک شدم و به این فکر می کردم که چقدر یک آدم می تواند زشت باشد. شاید او متوجه شد که به چه چیزی فکر می کردم، یکباره به صورتم زد.
- این برای پررویی تو به مامان بود و برای اینکه پشت پرده قایم شده بودی و برای اینکه مثل موش نگاهم میکردی.
من به کتکهای او عادت داشتم و هیچوقت به فکر جبران این کار او نبودم.
- پشت پرده چی کار می کردی؟!
- داشتم کتاب میخواندم.
- کتاب را نشانم بده.