کتاب ما همه دروغگو بودیم اثری از الاهی بخش اوجان میباشد که انتشارات متخصصان آنرا منتشر کرده است.
زندگی کردن تو یک شهر آلوده زیاد هم بد نیست. وقتی که دود کدر سیگار صبحگاهی دیده نمی شود و نمی فهمی که بدنت از کدام مورد آسیب می بیند. از آلودگی هوا و یا رسوب دود سیگار در ریه های آدم؟ تو فکر این بود که صدا بیشترین ضربه را به قلب آدم ها می زند. آدم به شنیدن زنده هستند، اگر صدایی که می خواهی کنارت باشد. صدایی که دیگر شنیده نمی شود و درحال حاضر تمام صداهای دنیا شده اند بوق خودروها و موتورسیکلت ها.
مثل تمام صبح های زندگی سرد و کسل گذشته، زودتر از زمان مشخص از خانه خارج شده بود. همان کت پشمی خاکستری قدیمی را به تن داشت. به پیاده روی به صورت رفت وبرگشت در پیاده رو عادت کرده بود. شاید خودش را گرم می کرد تا دنبال پیگیری پرونده ای جدید بدود. به این فکر می کرد چرا در این مملکت، قاتل ها قبل از عید بی خیال کشتن نمی شوند. گرچه این شهر نه پرنده خوش صدایی دارد که با نغمه های خود آمدن بهار را خبر کند و نه درخت میوه ای که شکوفه های سفیدش نوید شوربختی آدم ها را بدهد. خودش را آماده کرده بود، با آمدن عید نوروز فقط چند روز از هر نظر تعطیل می شد، گرچه هیچ برنامه ای در زندگی او وجود نداشت، ولی با تلفنی که امروز داشت، تمام آن بی برنامگی ها به هم خورده بودند.
بازپرس رضوی، راه می رفت و پکی به سیگار می زد. شب قبل با خیال اینکه دیگر پرونده ای در این هفته آخر سال ندارد، خوابیده بود، ولی زهی خیال باطل! شاید فکر می کرد این هفته آخر نیاز نبود کسی کشته شود، ولی زمان و مکان نیست که آدمی را قاتل و دیگری را مقتول می کند. خودش که در خانه تکانی های ذهنش، چندبار کشته شده بود، ولی تمام سوال هایی که طراحی کرده بود، با رسیدن خودروی همکارش آقای احمدی تمام شد. آخرین پک را به سیگار زد و دودش را به هوا منتقل کرد. با مکثی طولانی درب ماشین را باز کرد، نشست. صدای سلام گفتن احمدی هم مثل هوای این شهر حالی نداشت. منتظر بود پویا جزئیاتی از صحنه جرم را برای او تشریح کند. مقتول خانمی بود حدود ۳۳ ساله که در خانه خود به قتل رسیده. آثار ضرب وجرح دارد، ولی علت قتل باید بیشتر بررسی شود. آن همه راه تا رسیدن به صحنه جرم مانده بود و ترافیک هم که هرلحظه اضافه می شد، ولی پویا دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
نگاهی به پویا کرد و گفت: «پویا، باقی مسیر یک داستان دیگر تعریف کن. از صحنه جرم که حرفی برای گفتن نداری!»
پویا که متوجه منظور او شده بود، گفت: «قربان آخر من هم مثل شما دیشب شیفت نبودم. همین اطلاعاتی که عرض کردم، تلفنی به من گفته بودند.»
«بالاخره دیر یا زود می رسیم. تأکید کردی که به صحنه جرم نباید کسی وارد شود.»
«بله قربان، همکارهای پزشک قانونی زمانی که فهمیدند شما مسئول پرونده شدید، همه را مطلع کردند. دکتر باقری هم خودش را رسانده.»
بازپرس رضوی ساکت و آرام تمام مسیر را به شوروشوق مردم برای خریدهای قبل از سال نو در خیابان نگاه می کرد. اگر این قتل هم اتفاق نمی افتاد، بازهم کاری برای انجام دادن در این ایام نداشت. به خانه اش حتی نور آفتاب هم سر نمی زد، چه برسد مهمان و دوستی که به دیدنش بیایند. بیشتر از اینکه خودش تنها زندگی کند، آن خانه تنها بود. جز صدای نفس های دودگرفته صاحبش در آن صدایی شنیده نمی شد؛ البته اگر صدای گوشی تلفن هم بی صدا نمی ماند. خیلی وقت بود که خانه بهنام، رنگ خانه تکانی به خودش ندیده بود. انگار هردو باهم قهر بودند. نه خانه صفایی داشت و نه بهنام رضوی حالی برای زندگی کردن.