نویسنده در این کتاب داستان پسر بچه مسیحی به نام ویکتور را روایت میکند که در اثر تصادف با دوچرخهای که بابانوئل سال گذشته برایش هدیه آورده، فلج شده است. او دنبال کفش معجزه است و از بابانوئل تقاضا کرده سال جدید کفش معجزه به او بدهد تا بتواند راه برود ولی هدیه او در سال جدید کفش معجزه نیست. در همسایگی آنها خانوادهای مسلمان زندگی میکند. مینا، دختر این همسایه مسلمان او را با پیامبر مسلمانان آشنا میکند و...
در این داستان، با استفاده از المانهایی مانند گل محمدی، بابانوئل، کریسمس، امید، معجزه و کرامات پیامبرانی همچون مسیح(ع) و محمد(ص)، با زبانی کودکانه وحدت و دوستی میان ادیان به تصویر کشیده میشود.
پایین تپه روی ویلچرم نشستهام. یک باغ پر از گل آن بالاست. دلم میخواهد تا بالای تپه بدوم و گل بچینم؛ ولی نمیتوانم. گریه میکنم. دستی مهربان موهایم را نوازش میکند. مسیح مقدس است. با هقهق میگویم: «این بدترین کریسمس عمرم بود!». مسیح یک شاخه گل محمدی به من میدهد و میگوید: «این گل را بو کن ویکتور. معجزه تو اینجاست!». خوابم پر از عطر میشود. روی پاهایم میایستم و از تپه بالا میروم ...