آخرین دیدار
آنِ خود را با نگاهی دوختم
من از این آتش به جان افروختم
دین خود را بهر عشقش باختم
خانه ای در حسرت و غم ساختم
چون سراسر ناامید از وی شدم
آرزوهایم به گور انداختم
خود دلم نالان ز عشقش کرده ام
خود به دل تاوان دردش داده ام
لیک در قلبش مرا جایی نبود
من ز چشمانش دگر افتاده ام
آخرین دیدار در جانم نوشت
داد بر بادم مرا این سرنوشت
حامیا دل کندن از هر آرزو
بهتر از ماندن در این دنیای زشت