بعضی چیزها
ماندگار خاطرههایند
گواه من
همان بوی تنیده در تاروپود تنپوش است
و آنگاه که احساس بیتاب میشود
قلم را میدواند
و ردپای آن
حرف دل میشود
آری! خاطر خیلی از خاطرهها عزیز است و فراموشنشدنی. مگر میشود لباس سوم بهمن به تن کرد و بوی تنیده در تاروپود آن را استشمام نکرد و به گذشتههای با هم بودن پرواز نکرد؟! بااینحال مگر میشود ننوشت؟! نه نمیشود.
احساس که بیتاب میشود، قلم را میدواند و رد پای آن، همان حرف دلی است که روانه کاغذ شده و روزی در لباس «نوازش صدای بنفش» چهره مینماید و کنون خوشی و ناخوشی، دلگرفتن و دلتنگی، شوق وصال و وداع بیخبر، بودنها و نبودنها، همه و همه در قالب «قطار سهشنبه تا سوم بهمن» آرام گرفته است.
و مگر میشود این حجم از خاطره و دلتنگی
و حس زلال تنگ شیشهای قلب را در حصار سینه
در لباس واژه
تصویر نموده
و به چشم کشید؟!
منوچهر توسلی «منوما»
آه که نیست!
در این هوای ابری دلم
در این فروکش خورشید
برای حال من غمگین غمزده
به چه کار آید این
غروب غبارآلود غمبار
جز تحفهی تاریکی چه دارد برای من
که او پر کشیده از دامنم ...