کتاب شما بی همتایید نوشته کیوت بلاکسون، می خواهد به شما بگوید که به واقع چه کسی هستید، وقتی بدانید که به راستی چه کسی هستید و وقتی آن طور که به واقع می خواهید زندگی کنید، می توانید سرود خود را بخوانید، هدیه خود را به دیگران بدهید و در دنیا ادغام شوید.
برای همه ما ممکن است؛ اما برای ثروتمندترین مرد دنیا شدن باید تلاش کنید، باید به عمق برسید، باید اذعان کنید که چیزهایی در زندگی شما کار نمی کنند و باید به خود بقبولانید که برای چیزی بیشتر آمادگی دارید. گاه متوجه نیستیم همه جواب هایی را که دنبال شان هستیم داریم، زیرا مدت هاست که از حقیقت پنهان شده ایم. ما در حالی که سرهایمان را زیر شن کرده ایم زندگی کردیم تا آنچه را در زندگی مان کار نمی کند نبینیم. علتش این است که به شدت می ترسیم به جلو برویم.
کیوت بلاکسون (Kute Blackson) خود این را تجربه کرد. هجده ساله بود و در لندن زندگی می کرد. جرأت کرد سرانجام آن طور که خود می خواست زندگی کند نه آن طور که پدر و مادر می خواستند و نه آن زندگی که دوستان و رفقایش انتظار داشتند، بلکه آن زندگی که در رؤیا به دنبالش بود. به آمریکا نقل مکان کرد. آه در بساط نداشت، آن جا کسی را نمی شناخت و این یکی از احمقانه ترین کارهایی بود که در زندگی اش کرد.
او سال ها وانمود کرده بود که بر اساس زندگی دیگران زندگی کردن بسیار خوب است؛ اما روزی به خود گفت: «بس است دیگر، کافی است. من می خواهم دنبال خواسته هایم بروم. من فقط یک زندگی دارم و زندگی کوتاه تر از آن است که وانمود کنم.»
او در کتاب شما بی همتایید (You are the one) می خواهد به شما کمک کند با کسی که واقعا هستید در ارتباط باشید نه کسی که فکر می کنید باید باشید، نه کسی که پدر و مادرتان می خواهند باشید و نه کسی که شریک زندگی تان می خواهد باشید.
این کتاب شما را به سفری مشابه می برد. ما به هند نمی رویم، زیرا با مطالعه این کتاب متوجه می شوید نیازی ندارید به هند بروید و نیازی ندارید به بالی بروید، فقط تمرین یوگا کنید. این کتاب شما را به حقیقت خود پیوند می دهد. این یک سفر واقعی است. این کتاب به شما نشان می دهد که در اعماق وجودتان روح قدرتمندتان وجود دارد. این روحی بی انتهاست. این روح منحصر به فرد از آن شماست و فقط منتظر است شما او را آزاد کنید.
من کسانی را دیده ام که آنچه را در دنیا می خواهند به دست می آورند و با این حال شادمان نیستید. احساس تهی بودن می کنند، زیرا اگر با کسی که به راستی هستند در پیوند و ارتباط نباشند، آنچه را می خواهند و به دست می آورند، کمکی به آن ها نمی کند، بنابراین چیزی را جست وجو کردن بی معنی است و فرد را به جایی نمی رساند. اگر کسی که مال و منال و ثروت ندارد، بدون توجه به امکاناتش همه چیز را با اخلاص به دیگران هدیه می کند، چرا باید من و تو که صاحب همه چیز هستیم به کسی چیزی ندهیم؟
اگر امروز آخرین روز زندگی شما بود چه می کردید؟
آیا برای مردن حاضر هستید؟
آیا حاضرید دست هایتان را به طرفین باز کنید و بگویید: «من حاضرم»؟
آیا تأسف و پشیمانی در شما وجود دارد؟
انتظار چه چیز را ندارید؟
ناگفته کدام است؟
تضمینی وجود ندارد که فردایی برای شما وجود داشته باشد.
تنها تضمین موجود این لحظه است.
وقتی مرگ وارد می شود، بسیاری از دست مایه های استرس شما، بسیاری از نگرانی ها، ناراحتی ها و منازعات شما دیگر اهمیتی ندارند؛ اما مهم است که به این سؤال ها پاسخ بدهید.
«آیا عزیزانتان را کاملا دوست داشتید؟»
«آیا زندگی را در حد امکان تجربه کردید؟»
«آیا در دام نفس خود باقی ماندید؟»
سال ها قبل یکی از بهترین دوستانم، سری، را به غنا بردم تا تولدم را جشن بگیرم. سری اهل هند بود و همیشه دلش می خواست به غنا سفر کند. آن جا در غنا در خانه چند تن از دوستانم بودم و چند تن در حال طبل زدن بودند. من همراه با صدای طبل شروع به رقصیدن کردم. به دنیا توجهی نداشتم. سری از فاصله ای من را نگاه می کرد. لحظه ای بعد به سویم آمد و گفت: «کیوت کاش می توانستم مانند تو برقصم. من همیشه از رقص ترسیده ام، منجمد می شوم.»
خندیدم. «منظورت چیست؟ من نمی توانم برقصم من فقط انرژی ام را آزاد می کنم.»
او گفت: «کاش من هم می توانستم این کار را بکنم.»
«می توانی، بگذار همه داوری هایت کنار بروند. ذهنت را پاک کن.»
روز بعد به دیدن یکی از شمن های بزرگ غنا رفتیم. وقتی شَمن به خلسه رفت سری ایستاد و نگاه کرد، انگار چیزی بر او حاکم شده بود و در حضور هزاران روستایی که آمده بودند شروع به چرخ زدن کرد. انگار روحش از قید و بندی که ذهنش سال ها بدان تحمیل کرده بود آزاد شده بود. از دیدن رقص سری اشک در چشمانم جمع شد. به نظر می رسید که آزاد شده است.