امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
4,900
نظر شما چیست؟
فصل ها
***
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
***
از غروب پاییزی ابان ماه هزارو سیصدو نودو شش
نه ماه گذشته است غروب افتاب اخرین روز ماه صفر سفر کرد در اعماق اسمان تو از درد رها شدی و من اسیر درد شدم تو از تب رها شدی و من با بدنی تب دارعذادار شدم
درد نبودنت مرا ضعیف و ضعیف تر می کرد
گویی تو به سوی دخترت رفته بودی و پدرو مادرت
کنار هم اسکان گزیدین و من اواره در پرتگاهی سخت و جان فرسا با روزگار زهر اگین پا می گذاشتم
حالا دیگر فصل ها برایم هیچ رنگی نداشت
خواهرم درزمستان دختر تابستان همسرم پاییز و جدم بهار من به کدامین فصل دلخوش می بودم
امروز دفتر خاطراتت را ورق می زدم دفتری که هیچوقت اجازه نگاه کردن نداشتم
امروز به عمق دردهایت ناله زدم
صفحات کتاب :
88
کنگره :
PIR8364‭‬‭ /ژ2‏‫‬‭ب4 1397
دیویی :
8‮فا‬1/62
کتابشناسی ملی :
5370104
شابک :
978-622-6237-25-3
سال نشر :
1397

کتاب های مشابه برای رها