فصل ها
***
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
***
از غروب پاییزی ابان ماه هزارو سیصدو نودو شش
نه ماه گذشته است غروب افتاب اخرین روز ماه صفر سفر کرد در اعماق اسمان تو از درد رها شدی و من اسیر درد شدم تو از تب رها شدی و من با بدنی تب دارعذادار شدم
درد نبودنت مرا ضعیف و ضعیف تر می کرد
گویی تو به سوی دخترت رفته بودی و پدرو مادرت
کنار هم اسکان گزیدین و من اواره در پرتگاهی سخت و جان فرسا با روزگار زهر اگین پا می گذاشتم
حالا دیگر فصل ها برایم هیچ رنگی نداشت
خواهرم درزمستان دختر تابستان همسرم پاییز و جدم بهار من به کدامین فصل دلخوش می بودم
امروز دفتر خاطراتت را ورق می زدم دفتری که هیچوقت اجازه نگاه کردن نداشتم
امروز به عمق دردهایت ناله زدم
کنگره :
PIR8364 /ژ2ب4 1397