بچه که بودم، خیلی سوپ دوست داشتم.
یک طعم خوبی داشت، عاشق اون طعمش بودم.
هر روزی که مادرم برای ناهار سوپ درست می کرد، منتظر می شدم تا سوپ آماده شود.
انتظار، کشنده می شد.
کاسه به دست، وجب به وجب خانه را گز می کردم تا ظهر برسد.
حالا هم که بزرگ شدم، انتظار می کشم؛ با این تفاوت که چشم انتظاری
امروز من، از یک کاسه سوپ، بیشتر است.
خیلی بیشتر!
آنقدر که باعث میشود یک سفر دوباره به کودکی داشته و باز هم دلم
سوپ بخواهد.
انگار انتظار برای یک کاسه سوپ خیلی بهتر بود.